مشق می کنم تو را ...



سلام
این روزها فکرم زیادی درهمه.
کلاس یادِ ماه و قرارم با محدثه خانم. ( درست همین لحظه که اسمشو نوشتم زنگ زد :) )
کلاس زبان و لِکچرهایی که باید بدم! یکیش موضوعش آزاده و دیگری معرفی یک کتاب یا فیلم!

از اون طرف افتادم به سریال دیدن! به زبان اصلی و چقدددددررررر وقتمو گرفته و دارم تند تند میبینم بلکه تموم بشه!
کلا آدمی هستم که از هر اعتیادی بیرون میام، دچار دام ِ یک اعتیاد دیگه میشم.
اینکه حتی موقع نماز!!!! انگلیسی فکر میکنم از این نوع اعتیاداییه که دچارشم ://////

اینترنت رو هم فعلا در وبلاگ و اینستا ، البته بصورت محدود استفاده می کنم. اما همچنان خودم رو یک معتاد میدونم. :(




سلام

امروز مثلا روز ماست، اما هر چی من از تلفن زدن فراری ام، امروز ناچار شدم زنگ بزنم این طرف اون طرف!

یه زنگ به مامان برای تبریک! یه زنگ به خواهرجون ها (خواهر شوهر هام)! بالاخره بزرگترن و روزشونه. خدا رحمت کنه مادر رو!

یکدفعه یادم افتاد به حاج خانم هم باید زنگ میزدم، اما ساعت ده گذشته بود و جواب ندادن! بیامک دادم و تبریک گفتم.

بعد نوبت خانم یکی از دوستان بود که بعد از سال ها، الحمدلله بچه دار شدن و این چند روزه وقت نکرده بودم زنگ بزنم و چه روزی بهتر از روز مادر، برای تبریک به یک تازه مادر!

دیشب واقعا یادم نبود من هم روزمه! یکباره دیدم همسر و دختری یک دسته گل گرفتن جلوم. دو تا رز نباتی و سفید با یه دسته گل نرگس کنارشون! دوسش داشتم.



سلام

و سلام نام خداست!

در حالی که دارم آهنگ زیبای "

کبوترم هوایی شدم. " رو گوش میدم، اولین کلمات رو بر این دفتر مینویسم.

چیزی نخواهم نوشت جز دغدغه هام

هر چه فکرم رو مشغول می کنه و دل و قلبم رو به خودش می خونه!

اما این روزها همه ی دغدغه هام در این جملات خلاصه میشه:


یا أیها العزیز

مسّنا و أهلنا الضّر و جئنا ببضاعة مزجاة

فأوف لنا الکیل

و تصدّق علینا

إن الله یجزی المتصدقین*


*. خدا درگوشی داره راه نشونمون میده. آیه 88 سوره یوسف


سلام

دو سه روز بیش یادم بود که ماه رجب داره میاد اما زیاد حواسم نبود

اما امشب، شب اول ماه رجب! هستش

چرا من اصلا حواسم نبود

هیچی تو دستم ندارم. دستام خالیه


یا ایها العزیز مسّنا و اهلنا الضُّر و جئنا ببضاعة مزجاة.

:((((((


یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا

انا کنا خاطئین

آقاجان

بابای همه ی عالم

دست این فرزند عاصی تون رو  بگیرید.

که عصیانم نه از روی لجاجت بوده، بلکه دل خوش بودم به لطف و کرم زیاد شما.

بابا جان، توشه ای جز گناه ندارم.

با این توشه دارم وارد ماه رجب میشم

قربون قلب نازنینتون برم که از دست من خونه.

اما آقای من غیر شما، کسی  رو  ندارم تا شفیعم بشه بیش خداوند رحمان و رحیم


.فاوف لنا الکیل

 و تصدق علینا

تصدق علینا

تصدق علینا

إن الله یجزی المتصدقین.


یا صاحب امان اغثنی، یا صاحب امان ادرکنی



سلام

حول و حوش هشت بود که زنگ زدن. گفت فلانی معرفی کردن شما رو، برای امر خیر!

مثل همیشه غصم شد!

گفت که بسرشون طلبه هستن و تقریبا شیش سالی بزرگتره. همیشه بنده خداها می برسن، به طلبه دختر میدین؟!

درکشون می کنم خیلیا فقط بخاطر طلبه بودن طرف جوابشون نه هست!

اما نمی دونم چرا وقتی دفعه قبل بیش یکی از دوستان گفتم جوابم این طور موقع ها چیه، کلی ذوق کرد و تشویقم کرد! حرف خاصی نزدم!!!!

جوابم سادست! طلبه و غیر طلبه نداره! باید ببینیم از لحاظ اعتقادی و اخلاقی چطور آدمی هستن و آیا افکارشون به هم می خوره یا نه؟!


ده روز بیش هم همزمان دو تا از دوستان زنگ زدن

اولی یکی از دوستانی بود که تو هیات فاطمیات میان و حدس میزدم زیر نظر داشته باشند. دو سه سالی هست همو میشناسیم! حالا که مشخص شده بسرشون، دوستِ بسرِ یکی از دوستان صمیمیمون هم هستن! هم رشته ی زی هم هست و بنج سالی بزرگتر!

دومی یکی از خانمای یادِ ماه بود که می خواست اجازه بگیره و ما رو به کسی معرفی کنه البته فعلا که خبری ازشون نشده!


اتفاقا قبلش با زی در مورد ازدواج صحبت کرده بودم. میدونستم فعلا میگه زوده! اما معتقدم دختر باید در جریان باشه، حداقل بصورت کلی فردا روزی نگه چرا بهم نگفتید و حق انتخاب رو ازم گرفتین!

این دفعه هم که با حاج خانم م کردم گفتن حداقل دو ترم اول رو دست نگه دارید تا یه کم با موقعیت جدیدش خودش رو وفق بده. زی هم معتقد بود زوده هنوز! اما ترجیح میده طرف هم رشته اش باشه.


در کل بی خیال شدن راجع به موضوع ازدواج رو به صلاحش نمی دونم لازمه که همه جانبه بهش فکر کنه و گذری ازش رد نشه. بشدت مخالف اینم که درسشو بخونه تموم بشه بعد تازه فکر کنه! به نظرم یه جورایی عقب افتادن از جوانب دیگه ی زندگیه!


سلام

مَنْ أَتَاکُمْ نَجَا وَ مَنْ لَمْ یَأْتِکُمْ هَلَکَ
هر کی بیاد پیش شما

#نجات پیدا میکنه
من اومدم من رو به سوی خدا ببر آقا
.
سَعِدَ مَنْ وَالَاکُمْ وَ هَلَکَ مَنْ عَادَاکُمْ

#عاقبت_به_خیر خواهد شد کسی که شما رو دوست داره آقا
زبان

#زیارت_جامعه_کبیره زبان بسیار عاشقانه ایه
که هر بار میاد دعا کنه دوباره لحن بر میگرده به توصیف محبوب
در زیارت جامعه زائر یکی دو تا بیشتر حاجت نداره
عشقش محبتش صفای دلش اینه هی ائمه رو توصیف کنه لذت ببره
انگار وقتی صداشون میزنه خودش رو فراموش میکنه
یعنی میگه آقای من اومده بودم از زشتی خودم شکایت کنم
اومده بودم زیبایی رو برای خودم تقاضا کنم
اما وقتی شما رو میبینم خودم یادم میره
دوست دارم فقط زیبایی های شما رو بگم
وَ نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّةٌ
من آماده کمک به شمام شما قبول کنید
و این کلمه که ترانه وجود ماست همه وقت همه جا
فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لاَ مَعَ غَیْرِکُمْ;
من با شمام من با شمام نه با دیگری
آقای من

#من_با_شمام
صحرای م اگر بخوان ما رو به سمت دیگه ای ببرن
شما اونور ایستاده باشین
اونجا ضجه میزنم
مَعَکُمْ مَعَکُمْ
من با شمام نگذارید من رو ببرن

#من_با_حسینم
من با حسنم
من با فاطمه هستم
من با علی هستم
من با این خانواده ام من رو جدا نکنیدم
نبریدم
اگر خواستن شما ها رو جدا کنن
یک جمله روضه بگم
اونجا تکرار کنید رهاتون نمیکنن
یک نگاه به زینب کبری کنید
بگید خانم جان گفتی:
(مزنیدم مبریدم که در این دشت مرا کاری هست گرچه گل نیست ولی صحنه گاری هست)
هر کی دوست شماست دوستش دارم حسین جان
به خدا غضبی از دشمنای شما در دلم هست
که میخوام یک عمری پاک باشم دوزخ نرم
که نرم پیش کسی که به مادرتون فاطمه جسارت کرده
میخوام آدم خوبی شم نرم جایی که خدا حرمله رو داره عذاب میکنه
وقتی با شما هستم وجودم گرمه
وقتی از شما فاصله میگیرم سرما وجودم رو میگیره آقای من
.
ان شاء الله چشم ما روشن بشه به دیدار شما فردا روزی آقای من
ان شاء الله در دولت شما اگر از دنیا رفتیم برگردیم آقا
می دونید کیا بر میگردن؟
اونایی که از غربت ائمه هدی خیلی آتش گرفتن
خیلی سوختن
خیلی آرزومند بودن کاش بودن حسین رو کمک میکردن
خدا عالم رو زیر رو می کنه برای دل بنده مؤمنش
اگر کسی سوخته باشه در هجران ائمه هدی
اگر کسی آتش گرفته باشه در غربت امامان معصوم
اگر کسی وجودش سرشار از

#احساس_انتقام_خون_امام_حسین(ع) باشه
حتما برمیگرده
بلندش میکنن
پاشو دل شکسته ی من
.

#جامعه_کبیره_هدیه_شماست_آقا

#استاد_پناهیان

#استاد

#پناهیان

#پناهیانی


+مطلب برگرفته از صفحه ی اینستاگرام  @panahiani



سلام

روز اول رجبتون مبارک روز میلاد نوه ی عزیز دو امام بزرگوار. نوه ی دختری امام حسن مجتبی و نوه ی بسری امام حسین، امام باقر، علیهم السلام

حتما تا حالا تبریک گفتین خدمتشون


می دونید که ماه رجب ماه زیارت هستش.

چقدر زیارت رجبیه سفارش شده، خوب ساده ترین راهش همین زیارت از راه دوره. وقت نداری زیارت نامه بخونی، دیگه می تونی بایستی سربا و رو به قبله کنی و دستت رو بزاری رو سینه ات و ادب کنی و سلامی از راه دور بدی.


اما از طرفی ماه رجب و شعبان مقدمه ی ماه مبارک هستن. و ماه مبارک مقدمه ی شب قدر! شب قدر هم که شب ِ امامه! امامی که امور زمین و زمان به اذن خدا در دستشه.

حالا باید حواسمون به چی باشه؟ چه زمانی بهتر از این روزهای زیارت!

از ادعیه ی ماه رجب غافل نشید که دارید قدرتون رو رقم میزنید (ان شاء الله خودم هم عامل باشم)

در ضمن هر چی می خواهید ( حاجتی که دارید) و دوست دارین حضرت امضا بزنند و در شب قدر در مقدراتتون رقم بخوره حالا وقتشه!

این دو سه ماه، خدا بهمون فرصت ویژه داده، با خوندن دعاهای ساده ای مثل ( یا من ارجوه لکل خیر.) از این ظرف زمانی کمال بهره رو ببریم ان شاء الله


+ اگر امکان زیارت حرم شریف  هر کدوم از ائمه علیهم السلام رو دارید که چه بهتر، اگر نه، از زیارت بقاع متبرکه ی امامزاده های اطرافتون غافل نشد. ( سفارش استادمون بود)



سلام

یکی از چیزایی که همیشه ازش بدم میاد اینه که تو موقعیتی قرار بگیرم که مجبور بشم از کسی کمک بخوام! خصوصا اطرافیان!!!

همسرم شهرستان بود،  زنگ زد که ضح تو مدرسه خورده زمین انگشتش صدمه دیده، برو مدرسه ببرش دکتر!

بعد گفت به حاجی زنگ میزنم میگم ببردت!

من فکر کردم قرار شده بیاد!

تند تند آماده شدم دیدم خبری نیست. دیدم سر ظهره و احتمالا وقت خونه رفتنشه! حس کردم شاید سختش باشه. زنگ زدم که بگم اگه براتون سخته نیاید، خودم میرم.

گوشی رو که برداشت، بعد سلام علیک، گفتم شما قراره بیاین یا من خودم برم؟

گفت نه اومدم دنبال خانمم و نمی تونم خودتون برید.

با اینکه از قبل حدس میزدم نیاد اما نمی دونم چرا یکباره چشم هام بر اشک شد دلم خیلی گرفت.


+ دم عیدی بچم حالش گرفته شد! دو هفته باید آتل رو دستش باشه!! آتل رو که دید نمی دونم چرا انقدر ترسید! انقدر گریه کرد که تو دلمو خالی کرد بازم شکر خدا که به خیر گذشت.



سلام
جلسه ی بیش بود که محدثه خانم در مورد یه گروه جدید حرف زد. یه نفر هم مد نظرش بود که گفتیم لابد قرار ها گذاشته شده.
اما این هفته دوباره مطرحش کرد.
گفت یه عده دوستان جدید وارد شدن و کلاس جمعیتش زیاد شده. و خواست که دو گروه بشیم.
و اینکه از بین دوستانی که چند سالیه تو این کلاس هستن، کمک خواست که یک نفر داوطلب بشه گروه جدید رو اداره کنه.
اما اکثر خانم هایی که خیلی قوی هستن، یا بخاطر بچه هاشون سرشون گرمه، یا کنار بچه داری درس و بحث های دیگه دارن و خلاصه وقت ندارن.
از همه بی کار تر م.ن. هستم ظاهرا.
و البته چون زیاد سوال میکنم و اظهار فضل می کنم :\. الکی تو چشم میام!

خودم میدونم که توانش رو ندارم. حتی اگر علمی هم می داشتم، قدرت بیانش رو ندارم! و این نکته ی مهمیه.
اما از اون مهمتر ، عامل بودن هستش.
همه ی ما میدونیم وقتی محدثه خانم از کنترل غضب میگه، از سبک زندگی میگه، از نماز شب میگه و . به همش عمل میکنه!
وقتی ما از سختی های این راه می نالیم، میدونیم همه ی این راه ها رو خودش رفته و مشکلاتش رو میشناسه و حالا داره از شیرینیِ رسیدن میگه
خوب معلومه که حرف یه همچین آدمی اثر داره!
اما امثال من.
هنوز موندیم که موقع نماز چطور حواسمون به خدا باشه خیلی هنر کنیم، معنی نماز رو توجه میکنیم!
و تو بدیهیات اعتقادیمون لنگ میزنیم :(

اما این انتخاب یک نکته ی مهم داره! اونی که داوطلب بشه ناچار میشه رو خودش کار کنه!
باید در خونه ی خدا بسط بشینه و متوسل باشه و هر لحظه مراقب دلش باشه

+ این وسط لکچر چهارشنبه هم برا خودش داستانی شده. تو خواب هم دارم لکچر میدم! خدا بخیر بگذرونه ان شاء الله
++ باز افتادم رو دور نقش بازی کردن، که همه چی خوبه! من خوبم! دنیا خوبه! زندگی چه زیباست :((


سلام

کنترل ذهنم از دستم خارج شده نمی دونم چه باید بکنم.

بخاطر لکچری که دیروز داشتم، یکی دوهفته مخصوصا هفته ی گذشته تماما ذهنم درگیر بود. تمام مدت انگلیسی فکر می کردم، انقدر که مثل این کارتون ها که ابرهای بالای سرشون رو با دست محو می کنند، باید تلاش می کردم افکار بریشان و مزاحم رو از مغزم دور کنم تا بتونم رو کارهای دیگم تمرکز کنم.


موضوع لکچر، معرفی کتاب بود. دوستانم هر کدوم یک کتاب انتخاب کرده بودن اما من سه تا!!!

کتاب " وقتی مهتاب گم شد" در مورد جانبازِ شهید علی خوش لفظ! کتاب "عمار حلب" در مورد شهید محمد حسین محمد خانی، از مدافعان حرم! و کتاب " خاطرات سفیر" از خانم شادمهری. هر سه رو خیلی دوست داشتم و بشدت برام مهم بودن.

دلم می خواست تمام حسم رو در مورد این کتاب ها بگم، اما وقتی مخاطبت رو درست نمی شناسی و نمی دونی اصلا موضوع این کتاب ها براش ارزش هست یا ضد ارزش؟! خوب قاعدتا کل حالت رو تحت تاثیر قرار میده و در بی مزه ترین حالت ارائه میدی!

مخصوصا که از شانست برق بره و در زیر نور چراغ گوشی استاد، با زحمت بتونی دوستانت رو ببینی!

در مجموع اصلا راضی نبودم از خودم. چون بیش از توانایی رسوندن مطلب، مهم رسوندن حال این کتاب ها بود که در هر دو به نظرم ناموفق بودم.

به نظرم رسید بشدت بی حوصله گوش دادن :(


بنابراین تصمیم گرفتم برای لکچری که با موضوع آزاد داریم و باید بعد از عید ارایه بدیم، یک موضوع ساده و دم دستی انتخاب کنم. راستش قبلا مد نظرم بود در مورد موضوع " جدایی دین از ت، آری یا خیر؟ " صحبت کنم، اما این موضوع نیاز داره به مخاطبی که این موضوع براش مهم باشه، و اهل تفکر باشه! حتی اگر مخالف نظر من باشه بهتره از یک آدم بی تفاوت!

حالا موضوع دم دستی چی میتونه باشه؟ مثلا در مورد " بهار" حرف بزنم چطوره؟! :)))



سلام
امسال بعد از بیست و سه سال! داریم میریم زیارت شهدا
یادمه وقتی نامزد بودم، یه ماه مونده به عروسی مون! بزووووور از بابا اجازه گرفتم تا با بسیج دانشگاه های کشور، برم راهیان نور! و استدلالم این بود که شاید بعد از ازدواج برام ممکن نباشه!
سال بعد اما به لطف همسرم، دوباره رفتم این دفعه با دانشگاه خودمون!
ولی بعد از اون دیگه توفیق نشد

الحمدلله امسال ثبت نام کردیم و داریم خانوادگی میریم. ان شاء الله که سالمون به برکت شهدا سالی بر خیر و برکت بشه.
و ما ان شاء الله دو سه ساعت دیگه راه می افتیم و شب بین راه میمونیم تا فردا به امید خدا به گروه ملحق بشیم.

راستی تولد آقا امام جواد علیه السلام برای شما مبارک باشه. الهی عیدی های خوب خوب بگیرین از امام رضای ِجان

هر جای خوبی هستیم، موقع سال تحویل، یادمون باشه برای هم دعا کنیم.
برای هم دعا کنیم که ان شاء الله ظهور آقا جانمان زودتر رخ بده و ما هم بتونیم زیر سایه ی حکومت علوی، لذت فیض بردن از وجود امام علیه السلام رو بچشیم.
به خدا سبردمتون.
یا علی

سلام

بعد از هفت هشت روز رسیدم خونه، دوست دارم بگم عیدتون مبارک! اما راستش با این اوضاع درهم آب و هوا!!! و اوضاع نابسامان مردم، نمی دونم چی باید بگم

از قدیم یادمه هر وقت بارون شدید میشد، مامان بشت بنجره دعا می کرد که: خدایا بلا رو دور کن و باران رحمتت رو بفرست.

و من این چند روزه همش همین دعام بوده!

روزهای اول سفر چون نه نت داشتم و نه دسترسی به تلویزیون و کلا از اخبار بی خبر بودیم، خیلی دیر از اتفاقات گلستان با خبر شدم

وقتی بیامک از دفتر آقا اومد که ایشون دستور امداد دادن، تازه فهمیدم اوضاع خراب تر از اونیه که فکرش رو می کردیم.

همون روزی که رفتیم، تقریبا تمام جاده  تا خرم آباد و بعد هم تا اندیمشک رو با برف و بوران بشت سر گذاشتیم. خصوصا جاده ی اراک تا بروجرد و بعد هم خرم آباد مُردیم تا تموم شد. شب رو موندیم خرم آباد و بعد ادامه ی سفر!

و حالا موقع برگشت! دقیقا از دیروز عصری که ما از دزفول راه افتادیم تا همین جا با باران شدییییید اومدیم و باز همون جاده رو بزحمت گذروندیم. بعضی جاها جاده رو آب گرفته بود و با سلام و صلوات گذروندیم! اما بخیر گذشت الحمدلله. البته اینجا همچنان شدید میباره!

فقط دعا می کنم مردممون از بلا بدور باشند و خدا کمک کنه و بیش از این کسی صدمه نبینه.

خدا صبر بده به اون عزیزانی که تو این چند روز زندگی هاشون از بین رفته یا عزیزانشون رو از دست دادن. ظاهرا همه ی شهرهامون یه جورایی درگیرن :(

حتی هواشناسی، جنوبِ قم رو هم هشدار داده!

ان شاء الله بلا دور بشه و بخیر بگذره و همه بسلامتی این چند روز رو بگذرونند. همه ی مسافرا هم بخیر و سلامتی برگردن سر خونه زندگیشون.


+ خدایا، همونقدر که بارون رحمتت لذت بخشه، وقتی این بارون سیل میشه، ترسناکه. تو هر دوتاش ما اقرار داریم به ضعفمون و به هیچچچچچچ بودنمون در مقابل قدرت و عظمتت. خدایا دست رحمتت رو به این ماه عزیزت بر سر این ملت بکش و بلا رو دور کن.


++ آقا جانم. یا أبانااااا استغفر لنا ذنوبنا، إنا کنا خاطئین



سلام

شب سال تحویلی، ما تو یک پادگان بودیم به اسم میشداغ! اطراف شهر بُستان محل اسکانمون شبیه یه غار بود داخل کوه که وقتی شما از بیرون نگاه می کردی، فقط درش بیدا بود.

ما وقتی رسیدیم که شام می دادن و قرار بود بعدش برنامه ی رزم شب ( خشم شب) باشه. و البته اعلام کردن بچه های بالای چهار سال با تشخیص خودتون میتونند بیایند! و کسانی که ناراحتی قلبی و استرس و . دارن مراقب باشند ممکنه اذیت بشن.

من که دو سه شب بود خوابم کم شده بود، گفتم نمیام! هر چند هنوزم دلم میسوزه که نرفتم! اما واقعا نمی تونستم برم. اون شب غیر از شصت تا ماشین شخصی ِ گروه ما!!! می گفتن هیجده تا اتوبوس هم تو این پایگاه بودن. که تقریبا همه رفتن برای برنامه ی رزم شب.

ما با اینکه تو دل کوه مستقر بودیم اما شدت انفجارها طوری بود که خیلی از بچه ها که خواب بودن یا تو مهد کودک!!! مونده بودن به گریه افتادن. بچه ها که خیلی لذت برن. خلاصه آخر شب برنامه تمام شد و همه اومدن غش کردن خوابیدن!

گفته بودن موقع سال تحویل برنامه ی دعای توسل هست، اما بعید بدونم خانما کسی رفته باشه! اینطوری شد که موقع سال تحویل فقط با صدای توپ هایی که شلیک شد و بعدشم تیراندازی! بعضی خانما بیدار شدن!

خواهرم که بلند شد  نشست و گفت سال نو مبارک و خوابید :)))

منم تمام تلاشم رو کردم که همینجور خواب و بیدار دعای یا مقلب القلوب رو درست بخونم!!! و البته دعای فرج، که نمی دونم بالاخره خوندم یا وسطش خوابم برد :))

اما موقع نماز صبح که بیدار شدیم، چون جای ما تو راهرو بود! نشسته بودم همونجا نماز می خوندم. یکی از خانما اومد نماز بخونه و مونده بود مزاحم کسی نباشه که گفتم خیالت راحت قراره اینجا نماز جماعت بخونن و همه باید جمع کنند وسایلشون رو!

بعد از نماز یادم نیست راجع به چی حرف میزدیم که انگار تازه چهرش رو دیده باشم، گفتم شما خیلیییییی برام آشنایید! فوری پرسیدم اسمتون چیه و گفت زینب! فامیلش رو که شنیدم تقریبا مطمین شدم گفتم شما مسیول بسیج نبودین؟ تهران؟ دانشگاه واحد مرکز؟

همینطور که می پرسیدم متحیر مونده بود چطور این جزییات رو میدونم چون مربوط بود به بیش از بیست سال قبل.

معمولا خیلی خیلی کم پیش میاد یک نفر رو بعد از چند سال بشناسم! حالا زینب جان رو بعد از بیست و دو سال دیده بودم و شناختم. همین حالا که مینویسم همونقدر ذوق می کنم که اون لحظه ذوق داشتم. انگار دنیا رو بهم دادن! و هنوز شیرینی این عیدی سال نو تو قلبمه.

زینب مسیول بسیج کل واحد خواهران تو دانشگاهمون بود و با اینکه همسن و سال خودمون بود، بس که مهربون بود، همه مامان زینب صداش می کردن! من دختر آرومی از بسیج واحد علوم پایه بودم. فکر نمی کردم منو بشناسه اما تا فامیلیم رو گفتم اسم کوچیکم رو گفت و چقدر خوشحال تر شدم. و این از برکت بسیج و لطف شهدا بود :)

سه روز بود ما هم سفر بودیم اما همدیگه رو ندیده بودیم. بعد از اون دیگه هر بار همو میدیدیم یاد اون دوران و دوستان مشترکمون می افتادیم. جالبه که اون ها هنوزم با هم ارتباط داشتن و چقدر بهشون قبطه خوردم. و جالب تر اینکه تقریبا هممون بچه های هم سن و سال داشتیم.

ان شاء الله بتونم امسال دوباره همشون رو ببینم.


+ببخشین طولانی شد اما نمیشد از این خاطره بگذرم :)


این

#قصه نیست؛

#واقعیت دارد!

ح‌سین ق‌دیانی:

عصری نبودی ببینی پیرمرد چه گریه‌ای می‌کرد در طبقه‌ی پایین، همان‌جا که بعضی‌ها معتقدند؛ "مزار امام آن‌جاست"! بعد از ۱۰ سال، زائر ثامن‌الحجج شده اما سیل، چه متلاطم کرده زیارتش را! ۳ روزی است که مشهد است و فردا باید برگردد لرستان! آن‌هم اگر بشود! از ۷ بچه‌ای که آورده، جز ۲ تا الباقی در این‌ور و آن‌ور لرستان ساکنند؛ نورآباد، الشتر، خرم‌آباد و پل‌دختر! می‌گفت. یعنی داشت به امام‌رضا می‌گفت؛ "از صبح، هر چی زنگ می‌زنم به دخترم که با ۲ تا بچه ساکن پل‌دخترند، موفق به برقراری ارتباط نمی‌شوم! خودت به داد بچه‌هایم برس، یا حضرت رضا! خودت رحم کن به ما! تو از خدا بخواه به ما رحم کند یا حضرت رضا! تو صاحب آبرویی! ما که آبرویی نداریم پیش خدا یا حضرت رضا!" همچین با سوز می‌گفت؛ "یا حضرت رضا" که دل سنگ را آب می‌کرد حتی! کمی که باهاش گرم گرفتم، انکشف پدر ۲ شهید است؛ محمد و علی که این دومی هنوز پیکرش برنگشته! حالا جز محمد و علی باید غصه‌ی دیگر بچه‌هایش را هم بخورد! آن‌هم این‌جور سخت! چه‌جوری امتحان می‌کنی بعضی بندگانت را، تو ای خدا؟! القصه! نجواهای پیرمرد، مرا از مشهدالرضا برد به راهیان نور! به سال‌ها پیش! به زمانی که همیشه در آستانه‌ی عید، راهی راهیان نور می‌شدیم و تا از

#لرستان نمی‌گذشتیم، به

#خوزستان نمی‌رسیدیم! این مال ایامی است که هنوز آزادراه را نزده بودند؛ پس همیشه بساط کباب‌خوری در پل‌دختر و هیجان در تنگه‌فنی به‌راه بود! اعتراف می‌کنم به مهمان‌نوازی لرها! و لک‌ها! اقلا خود من که بارها شرمنده از مهر و محبت‌شان شدم! باری همین سال پیش بود که یک رفاقت در همین مجازستان، مسبب چه الطافی شد! دوست عزیزم احمد حقی خانه‌ی خودش را در

#الشتر به ما داد و خودش رفت گمانم خانه‌ی پدرش! یا در

#نورآباد که مهمان عزیزان دیگری بودیم! خدایا! رحمی کن به دوستان ما! این اگر اسمش "بلا"ست، والله من تهران‌نشین همیشه جویای عافیت، بیشتر مستحق عذابم تا این نازنینان! و اگر ناشی از قصور و تقصیر دولت است، کاش عوض خانه‌ی مستضعفان، ویلای مجلل مستکبران را بپوکانی! مانده‌ام در حکمتت خدایا، اما پیرمرد در اوج واماندگی‌ام عجب درسی به من داد، آنجا که به تو داشت می‌گفت؛ "خیال نکن با این امتحان‌ها می‌رویم در خانه‌ی کسی دیگر! فقط تو خدای مایی! و فقط تو ما را می‌فهمی! اما به روح حضرت رضا، خودت به ما رحم کن یا خدا! ما غریبیم! بیچاره‌ایم! خسارت‌دیده‌ایم! خبری از بچه‌های خود نداریم ولی همین که تو خدای مایی، الحمدلله! می‌بری، می‌آوری؛ الحمدلله!"

#لرستان

#پلدختر

#معمولان


+ حرف دل خیلی هامون تو این روزهای سخت.


سلام

دلم یه جور بدی آشوبه.

از وقتی رسیدیم خونه، همش یا دارم اینستا رو چک می کنم یا اخبار تلویزیون رو میبینم که خبر بگیرم از سیل و :(

دلم اما آروم نمیشه

نمی دونم شاید علت این بی تابی هام، ناتوانی هست! وقتی کاری از دستت بر نمیاد:(((

با خوندن گزارش های آقای جواد موگویی، حاج آقا مهدی سلیمانی، آقای محمد فرجی، حاج آقا اعیان منش و .  که همه در حال خدمت تو منطقه هستن، اشک میریزم و گاهی دلم آروم تر میشه!

گاهی می گن مردم همکاری نمی کنند، مسئولین فلان جورن، هلال احمر فلان شد، از خونه زندگی های ویران شده عکس میگذارن . قلبم درد می گیره، سینم سنگین میشه که خدایا چه کنیم؟!

اما وقتی خبر از فعالیت هاشون میدن، خبر از رسیدن نیروهای جهادی و بسیج به معمولان میدن، خبر از کوه نوردی شون برای رسوندن وسایل به مردم میدن، خبر از بهتر شدن مدیریت توزیع اقلام میدن و دعاشون میکنم و دلم یه کم آروم تر میشه!

الهی خدا به همه ی این عزیزان عمر با برکت و با عزت بده و خانواده هاشون رو براشون حفظ کنه.


اما اونچه که این روزها، از همه بیشتر آزار دهنده هست، ایرادهای بنی اسراییلی یه قوم همیشه طلب کاره که لم دادن رو مبل و گوشی به دست، ریشخند میزنند به اون هایی که وسط میدونند.

یکی می گه چرا فیلم میگیرید از کارهاتون؟ اینا شوآفه!!! یکی دیگه میره یه خیابون خلوت آب گرفته گیر میاره فیلم می گیره که ببینید هیششش کی نیست!!!!

یکی میگه چرا ه با عمامه داره کار می کنه؟ اینا شوآفه!!!! اون یکی عکس بسیجی ای که کنار سیل زده ها داره خدمت می کنه، برش میزنه که خدا نکرده معلوم نشه اینا دارن زحمت میکشن!!!

یکی گیر میده به چند دقیقه مداحی، که مردم درد دارن اینا ی میکنند؟!!! اون یکی در حالیکه خودش معلوم نیست یه قرون هم کمک کرده باشه، امر می فرماین که بول نذر های محرمتون رو بدین برای سیل زده ها!

نه که تا حالا اینا داشتن کمک می کردن؟!!!!

کلا همه ی زحمات این عزیزان و دوری از خانواده هاشون اونم تو ایام عید رو ندید می گیرن! چقدر بعضی ها نمک به حرام هستن!!!! یکی نیست بگه، تو دقیقا برای این مردم چه غلطی کردی که انقدر زبانت درازه؟!

همونی که اربعین رفته بود کربلا موکب زده بود، نرسیده رفت برای خدمت رسانی به زله زده ها تو کرمانشاه.  تابستونش رو تو اردوی جهادی تو مناطق محروم گذرونده، عیدش رو هم تو گلستان و مازندران گذروند برای خدمت به سیل زده ها. الانم رفته سمت لرستان!

درست همون موقع هایی که شما معلوم نیست تو کدوم کشور یا کدوم شهر مشغول خوش گذرونیت هستی و خودت رو قایم کردی بشت یک آیدی و با زدن چند تا کلید، داری فریاد واویلا هموطن میزنی! و به دولت و مسئولین بی عرضه ای بد و بیراه میگی که بخاطر اینکه یه موقع عیش و نوشت کمرنگ نشه، انتخابشون کردی!


+درد خیلیه خییییییییییییییلی! اما جهلِ بعضی از مردم زجر آوره! زجر آورتر از تبلیغات سوء یه عده مُعاند!

++ وسط همه ی این دردها، خوندن مطالب این صفحه از اینستاگرام، خیلی آرام بخشه

@zanboureasal


سلام

یه موضوعی که مدتیه تو جلساتمون دنبالش هستیم، موضوع " اجتماع قلوب" هستش. حدیثی که امام زمان علیه السلام درش می فرمایند وقتی مومنین در عهدی که با ما بستند، به اجتماع قلوب برسند، به لقای ما میرسند.

حالا نمی خوام برم تو بحثش که خیلی مفصله.

مدتیه دارم دقت می کنم.

تو دریای فضای مجازی که سر و ته نداره، میبینم مومنینی رو که کم کم همدیگه رو بیدا می کنند و دور هم جمع میشند از گروه های مختلف. حتی ممکنه تو جزییات با هم اختلاف نظر هم داشته باشن اما میبینی سر بزنگاه هم صدا میشند.


اما قشنگ تر از اون رو الان تو فضای حقیقی جامعه داریم میبینم.

از وقتی سیل شروع شد کم کم مومنین دارن دور هم جمع میشن. از هر طرف این مملکت. بیر و جوون نداره! تو هر شغل و سطح تحصیلاتی. همه دارن میرن و یا بشتیبانی می کنند با مالشون!

ظاهرش اینه که هر کی از هر جا تونسته میاد تو منطقه و یه گوشه ی کار رو دست می گیره اما این ها مقدمه ی دست به دست هم دادن هاست. هر چی کار سخت تر شد، این بنده های خوب خدا بیشتر نمودار شدن.

می دونید که هر کسی با نمیگذاره تو این میدون! مَرد می خواد. مثل زمان جنگ!


حالا موضوع فقط اونی نیست که رفته برای کمک! اونی که نیاز به کمک داره هم قلبش گرم میشه به حضور این عزیزان

و همچین بحران هایی بهترین مقدمه است برای اجتماع قلوبی که مومنین باید براش تلاش کنند.


+ خدا داره امتحان های سختی می گیره. غربال دستش گرفته دونه دونه جدا میکنه! الهی هممون سر بلند بیرون بیایم.


سلام

عیدتون مبارک میلاد حضرت اربابه و روز های شادی دل اهل بیت علیهم السلام، الهی عیدی های خوب خوب بگیرین از خاندان مطهرشون.

از وقتی یادم میاد عاشق رنگ لباس سپاه بودم. مخصوصا وقتی میرفتم حسینیه جماران و خانم های سپاهی رو می‌دیدم.

از بچگی تولد امام حسین علیه السلام رو با تبریک به سپاهی های فامیل به یاد دارم.

روز پاسدار مبارک


مدتیه خیلی داره بهشون اجحاف میشه و همه جوره بر علیهشون زدن اما خدا نمی گذاره حق پنهان بمونه!

تو این روزهای سخته که دوست و دشمن شناخته میشند.

مردم، مخصوصا سیل زده ها! بهترین شاهدان هستن که بگن تو این روزهای سختی که داره به مملکت عزیزمون می گذره، کی داره خدمت می کنه و کی


+ عیدی میلادتان باشد همین کربلا بای بیاده، اربعین ان شاء الله


سلام

یادتونه چند روز بیش

از غربال خدا گفتم و جمع شدن مومنین امروز این مطلب رو که دیدم خوشحال شدم که بی ربط نگفتم:


حضرت آیت الله مجتبی عزیزی در جواب سوال یک جوان بسیجی در مورد اینکه در پلدختر به لحاظ میزان باور نکردنی همدلی نیرو های جهادی،سپاهی،بسیجی،ارتشی،ون و . چه خبر است ؟

گاهی اوقات بر متدینین با دیدن اهل گناه که معبر شهر ها رو بعضا تسخیر می کنن اونهم در دوران انتظار ظهور محبوب ازلی حالت یأس مستولی میشه که با این همه لودگی و سبکی عاقبتمون چی میشه این باور مثل خوره به ذهن اهل دغدغه هجوم میاره و موجب سستی عجیبی میشه تا اونجا که ممکنه حرکت به سمت ظهور رو کند کنه.
در مقابل خداوند متعال هر چند وقت یکبار و درست در همین بزنگاه با معجره ای شگرف از حقیقتی متعالی پرده برداری می کنه، سیل میاد با همه تلخی هاش که مشهوده بارقه امید رو بیش از پیش نمایان می کنه، وسط گل و لای محبین اهل بیت علیهم السلام زیر یه پرچم، با یه خط فرمان،و هدف معین، بدون سیر تشریفات دست و پا گیر تلخی رو به شهد شیرین تبدیل می کنه و قدرت سپاه نامرئی خدا رو به رخ عالم می کشه.
این قضیه رو نباید سطحی دید این تجمع و تراکم ها مانور های پیش از ظهور حضرته.
یاران حضرت به تعبیر امیر المؤمنین (علیه السلام ) مثل ابرهای پائیزی در یک نقطه کانونی جمع میشن تا ظهور اتفاق بیفته.
امروز پلدختر نمونه ای عملی از همون نقطه کانونیه تا سربازان حضرت (عجل الله تعالی فرجه الشریف )، هم قطارهای خودشون رو ببینن و بشناسن، تا در زمان زمان ظهور تکلیفشون رو درست و بهنگام تشخیص بدن.
از طرفی حکومت حضرت(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) الگوی قطعی برای به کمال رسوندن جامعه ارائه خواهد داد.این الگو امروز در حال گذر از ایده به عملیاته.

امروز پلدختر محل تجلی تمدن اسلامی بر پایه مکتب اهل بیت(علیهم السلام ) در قالب حکومت مهدویه.یه چهار چوب کوچیک، یه شهر گمنام، امروز یه نمای نزدیک از دوران پس از ظهور رو درست روبروی ما قرار داده.
هم افزایی به سبک مهدوی تکلیف گرایی، مبتنی بر جهانبینی توحیدی امروز در همه مناطق سیل زده در جریانه.
✅راحت بگم امروز ما شاهد نمایی از ظهور هستیم نه چیز دیگه ای.
اینها که دلهاشون به هم نزدیک شده از سر اتفاق نیست بلکه بر اساس یه نقشه از پیش طراحی شده الهیه تا عالم رو وارد فضای ظهور کنه

اصالت های قرار دادی و اعتباری بشر ساخت، جای خودش رو به اصالت های حقیقی خدا ساخت میده. این جایگزینی بارها در پیاده روی عظیم اربعین تجربه شده.
در این میدان، نسب و حسب تابع حقه نه منافع.نسبت ها با سنجه خدا ارزیابی میشه.

خبری از ریا نیست، خبری از کبر نیست، خبری از فریب نیست، خبری از دروغ نیست، این یعنی اعلام جدیه انتظار و طلب عملیه ظهور همونی که قریب هزار و دویست ساله عالم امکان منتظرشه، امام موعود امت موعود میخواد و امت موعود، جماعت از غربال عبور کرده پا به کاره. دقیقا همونی که امروز جلوی چشم ماست


+اللهم عجل لولیک الفرج



سلام

تا شنید بغض کرد

گفت بسلامتی کی میرین؟ گفتم ان شاء الله کارا جور بشه چهارشنبه.

گفت هوایی میرین دیگه! گفتم نه!

گفت چرا؟ با خنده گفتم پولمون کجا بود؟

گفت من میدم!!! (الهی قربون دلت برم.) گفتم تنها نیستم، دوستم هم هست، ما گفتیم برگشت رو هوایی بیایم، گفت تازه گوشی خریده و الان نداره!

گفت مال اونم میدم! چقده مگه؟! گفتم خبر ندارم. نمی خواد، سخت نیست با اتوبوسم خوبه!

باز نگران گفت اذیت نشی؟ راه دوره! گفتم نه دیگه، مثل اربعین، خدا کمک میکنه ان شاء الله



سلام

دیروز قرار بود تو کلاس یه مبحثی به اسم "حجاب" مطرح بشه. استاد یک متنی داده بود که چند تا شبهه وارد کرده بود و یه تعداد سوال! در نتیجه مباحث باید حول همون مطلب میبود.

جلسه ی قبلش استاد یه دور از روش  خوند و یه توضیح کلی داد. از همون لحظه حرص خوردن های من شروع شد! استدلال هاش خیلی مسخره بود!

خدا نکنه من رو یه موضوعی این مدلی درگیر کنه کلا از خواب و خوراک می افتم انقدی که تو خواب هم دارم در موردش بحث می کنم، حالا دیگه انگلیسی هم باشه نور علی نوره!

این مدلی هم هستم که اول کلا دعوا میکنم و یه جور که انگار طرفم یه ملحده باهاش بحث می کنم (تو ذهنم) !!! بعد کم کم آرومتر میشم و میگم بابا اینا مسلمونند! و باید هم که آرامش خودمو حفظ کنم!

اول اینکه کلا عصبی حرف زدن نتیجه ی عکس داره، در ثانی اگر ائمه علیهم السلام بودن چه مدلی با این آدما حرف میزدن؟ اونا راضی هستن من تند حرف بزنم؟!

اینجوری کم کم آروم تر میشم! البته ذره ای از استرس و دل آشوبه هام کم نمیشه، فقط نوع بیانم رو تعدیل می کنم.

معمولا هم با ذکر و صلوات میتونم یه کم موفق بشم.

خلاصه تا این مباحثه انجام بشه، جون من در میاد! مثل کلاس دیروز

دیروز سعی کردم آروم باشم اما کلا تو بحث زیادی جدی هستم و ممکنه طرف خوف بگیردش که این در مورد من چه فکری میکنه!

قبلش تو کلاس، به استاد گفتم که تو اینجور بحث ها، ما وقتی فارسی حرف میزنیم هم کلی سوء تفاهم بیش میاد، حالا انگلیسی بگیم که واویلا! دوستم هم تایید کرد. اونم نگران بود.

وقتی کلاس تموم شد همه مون خسته بودیم. انقدر که فشار رومون بود. با اینکه همه مودب بودن و مراقب که ناراحتی بیش نیاد!

اما باید عذرخواهی میکردم که اگر بلند حرف زدم یا لحنم خوب نبوده، ناراحت نشین، ولی یادم رفت! همین هم باعث شد تمام دیشب رو به ادمه ی بحث  و توضیح در مورد حرفام ببردازم، البته در مغزم! و حتی تو خواب.

طوری که از صبح که برای نماز بلند شدم تا همین حالا، بشدت سردرد و چشم درد دارم!

کلا مشکل همیشگی ام اینه که تو همچین اتفاقایی، تا خود اتفاق از استرس میمیرم، اما همین که موضوع ختم میشه، تازه حال من بد میشه و فشارهای روحی ای که کشیدم خودشو نشون میده!

حالا خوبه هیچ کاره ای نیستیم! آدم انقدر بی جنبه! اینایی که حرفشون اثر گذاره چی میکشن؟! یا مسیولیتی دارن


+ یه سفر در بیش دارم که خودش مزید برعلت بود برای این همه استرس! دعا کنید اهل بیت علیهم السلام نظری کنند و همه چی با عنایتشون خوب بیش بره!


سلام

از جنت الارض، کربلای حضرت ارباب ، وخونه ی یکی از مجاوران اشون براتون می نویسم. دیروز عصری بعد از زیارت مزار حضرت امیر علیه السلام، که عجیب چسبید و دل کندن از حرمشون خیلی سخت بود، راه افتادیم سمت کربلا.

از دیشب مهمون یک خانواده ی بسیاااااااار مهربان عراقی هستیم، که قبلا تو اربعین با دوستم آشنا شدن. الان هم به لطف وای فای صاحب خونه به نت وصل شدم.

این ایام هم شبیه اربعین، هم یه عده پیاده دارن میان سمت کربلا، هم بعضی موکب ها تو راه آماده پذیرایی بودن. تو اطراف حرم هم یه سری غذاهایی مثل فاصولیه( همون چلو خورشت لوبیای خودمون :)) )  و شربت و اینا نذری میدن که ما امروز جاتون سبز، فاصولیه خوردیم.

دلم می خواست سمت کاظمین و سامرا هم بریم، که توفیق یار نشد :( ان شاءالله دفعه ی بعد بزودی!


خلاصه که دعاگوی همه هستم روزی همه ی آرزومندان ان شاءالله


هو الحبیب
شما در حال زندگی روزمره تان هستید،وسطش نگاهی به مجازی میاندازید و خبر دسته اولی میبینید که کسی را وسط خیابان به ضرب دو گلوله در سرش کشتند.
خبر را از کانال های مختلف پی میگیرید و تاسف میخورید،شاید هم واقعا تاسف بخورید،کامنت های مردم را زیر خبر میخوانید، از همان مجازی میفهمید قاتل با چند کا فالوور در صفحه اش اعتراف کرده به کارش، و کامنتهای مردم زیر پست قاتل به شما نشان میدهد ما میان ده ها قاتل بالقوه زندگی میکنیم،چند روزی افسوس میخورید و تمام! تا دوباره خبری از این دست بیاید و شروع دوباره این چرخه‌‌.
کسی اما حواسش نیست به زنی که دارد شام امشبش را مهیا می کند ،خانه را تمیز میکند، و از ساعت ۷ شب به بعد منتظر همسرش میماند،میان خستگی تکاندن سری به مجازی میزند و خبرها را میبیند، کسی حواسش نیست که زن کامنت های مردم را هم میخواند ،خوشحالی از قتل یک نفر چون لباسش با بقیه فرق دارد!!! کسی حواسش نیست که زن به لباسهای آویزان بر پشت دراتاقه همسرش چشم دوخته،لباسهارا غرق خون تصور میکند به ساعت نگاه میکند به بچه ها به غذای روی گاز ،و مدام چشمانش بی هدف بین ساعت و لباسها در گردش است. دیوارهای خانه تنگ میشود اندازه آغوشش که حالا بچه هایش را محکم در آن فشرده، کامنت های شادی توی سرش میچرخد و فکر میکند پشت این در همه غریبه اند و دستها خونی واماده خنجر کشیدن به هرکس که لباسش با بقیه فرق میکند!
کسی حواسش نیست که زنی تا مدتی بعداز این خبر هر روز صبح که همسرش را راهی میکند و او عمامه اش را سر میگذارد و از در بیرون میرود،تا وقتی که برمیگردد و کلید در درب خانه میچرخاند هزاربار ساعت را نگاه میکند، لباسهای شوهرش را بو میکند به سر بجه هایش دست میکشد،هزار بار آهسته میشکند ،میمیرد؟کسی حواسش هست که در دل زنی برای انتخاب بین آرمانهایش و علاقه هایش تا چند روز آشوب به پا میشود؟چند روز جان میکند تا دوباره آدم سابق شود،آدم قبل از شنیدن این خبر،
میشود هم آرزومند چیزی بود هم نگران وقوعش؟
+یک نفر کف خیابانهای همدان کشته شد،شهید شد ،جماعتی خوشحالند، جماعتی نگران و متاثر.زنهایی مثل من اما.
++من در ذهنم ردیفی دقیقا برابر قاتل برای اویی که کامنت تایید و شادی میگذارد قائلم، همانهایی که توهم ایجاد میکنندبرای یک عده گرگ تشنه که به جان ادمها بیوفتند چرا که فکر میکنند پشتیبانانشان بی شمارند، از بعضی کامنتها خون میچکد.
+++پیج اینستاگرام کماکان فعاله قاتل را کجای دل داغدارمان جادهیم؟پلیس فتا خدا قوت.

@ro0onahi


#این رو هم من اضافه کنم :
اگر فردی از قومی کاری را انجام دهد و دیگران(بقیه) رضایت دهند یا سکوت کنند همه آنها شریک هستند در آن عمل. همچنان که می بینیم ناقه صالح را یک نفر از پای درآورد ولی قرآن کریم این کار را به همه جمعیت مخالفان نسبت می دهد و به صورت صیغه جمع می گوید فعقروها»



سلام

علا قه ای به شبکه های اجتماعی ندارم، برای همینم تا حالا صد دفعه پاکشون کردم و دوباره با اصرار اطرافیان نصب کردم

اما هر چه قدر هم دوسشون نداشته باشم، ترجیح میدم خودم تصمیم بگیرم چه برتامه ای مفیده و چی مضره!

حدود یکی دو ماه بود تلگرام طلایی رو دوباره نصب کرده بودم و تقرییا تنها راه ارتباطی بود با دوستان خارج نشین!!!

حالا این گوگل جاسوس، بی اجازه، اومده تو گوشیم هشدار داده که تلگرام طلایی قصد جاسوسی داره، و وقتی دید محلش ندادم، بی تربیت سر خود، برنامه رو از روی گوشی من حذف کرده!

حس کسی رو دارم که اومده تو خونه اش. و اینکه نگرانه که این دوباره با چه بهونه ای تو خونه اش سرک خواهد کشید؟!

اینا الان دستشون به ما نمی رسه، اینجور دور برداشتن خدا نکرده روزی دستشون بهمون برسه چطور از زیر پوست میششون در خواهند اومد و دندان های تیزشون رو نشونمون خواهند داد؟



سلام

وایساده بودم تو آشبزخونه و داشتم برای خودم بستنی می ریختم که مثلا خستگی انگلیسی فکر کردنم در بیاد!!! و فکر می کردم به خوزستانی های عزیز که تو این گرما از خونه زندگیشون آواره هستن و الان چقد دلشون این بستنی رو می خواد!!!

یکباره دیدم صدای بال بال زدن کبوترامون میاد

معمولا هر روز وقتی بیدار میشیم درِ لونه شون رو باز می کنیم و آزادن تا غروب! به غیر از طوقی و خانمش !!! دو تا جوجه حدودا یک ماهه هم هستن که تازه دو روزه دارن از لونه اشون میان بیرون و یک کم دون می خورن. طوقی و خانمش هم صبحا عادت دارن یک کم تو حیاط بال بال میزنند اما معمولا تا جوجه هاشون کوچیکن پرواز نمی کنند دور بشند. (جوجه های قبلیشون وقتی بزرگ میشدن، دسته جمعی با هم میرفتن گردش!!!)

اما این صدای بال زدنشون نشون میداد دارن بالا پایین میرن. توجه ام جلب شد و رفتم ببینم تو حیاط چه خبره!

دیدم طوقی از رو دیوار اومد پایین و خانمشم رو پله ها نشسته! خیالم راحت شد.

تا اومدم برگردم یکباره دیدم یک گربه ی ناجنس!! داره میاد وسط حیاط قلبم وایساد.

فورا با سر و صدا فراریش دادم. اما جوجه ها تو لونه نبودن پریدم تو حیاط که دیدم طفلی ها رفتن زیر لونه اشون که حدود بیست سانتی ارتفاع داره قایم شدن. البته زیر لونه یه وسیله هست و دید نداشت ، این طفلی هام گوشه چسبیده بودن به دیوار.

هر کار کردم بیرون نیومدن!!! راستش بعد از شیش ماه هنوز دل ندارم تو دستم بگیرمشون. نمی ترسم ولی لمس بدن ظریفشون تو دستام سخته! الانم از ترسم مرتب بهشون سر میزنم!

یعنی بستنیه رو این آقا گربه هه کوفتم کرد :))) (عمرا اگه خانم بوده باشه!!!!!)


+ما که کاره ای نیستیم اما چون سرپرستی این حیوونکیا تو دستمونه چقده نگرانشون میشیم، ببین خدا چه مدلی نگران ماست که هم خالقمونه هم رازقمونه و هم خلاصه همه چی مون دست خودشه!



سلام

الان که دارم اینجا مینویسم، باید بشینم لِکچِرم رو آماده کنم که قراره شنبه ارائه بدم! البته مطلب تقریبا تو ذهنم!!! دسته بندی شده اما تا مرتب شدنش و تبدیلش به انگلیسی و البته زمان بندی براش کار زیاد داره

اما عوض همه ی این کارا نشستم تند تند کتابایی که از نمایشگاه خریدم می خونم! انقدی که کتاب های :" دهکده ی خاک بر سر" و "قصه ی دلبری" و " اسم تو مصطفاست" رو تموم کردم و الانم وسطای کتاب " دلتنگ نباش" هستم!!!!

کلا همین مدلی ام! یه جور مثل ندید بدیدها بعد از نمایشگاه میشینم تند تند کتابا رو می خونم که انگار از دستم فرار خواهند کرد!

اما اصلا حرفم اینا نبود

کتاب " دلتنگ نباش" در مورد شهید روح الله قربانی هستش و چون خاطراتشون از زمان آشنایی رو نوشته و این دو بزرگوار همدیگه رو از برکت آقا امام رضا علیه السلام، دارند! حالا دم ماه مبارک باشه و هی تو کتاب از مشهد بنویسه و لطف حضرت و .

میشه حالت دگرگون نشه؟ اونم بعد از چند ماه مبارک که مجاورشون بودی! و امسال

اصلا شب قدر چه مدلی دور از حرم باشیم؟!

هر چند که میدونید شب قدر هم بهانه است دلم برای یه چی دیگه تنگ شده، که روم نمیشه بگم آقا منتظر لطفتونم! :(((



سلام

دیشب لکچرم رو دادم اما بر خلاف اونچه استاد می گفت" خوب بود!" اصلا از خودم راضی نبودم.

استاد معتقده که به خودت اطمینان نداری و آروم حرف میزنی، مطلب رو که بلدی باید صدات رو ببری بالا و بلند و رسا بیان کنی!

اما با اینکه تقریبا همه چیز رو گفتم، اصلا اون مدلی که دلم می خواست نشد. مرتب دهنم خشک میشد و افکارم بریشون شده بود و فقط سعی کردم جمعش کنم!


یه  مشکل اینه که آزار دارم که کارای سخت انتخاب می کنم!

مثلا دفعه ی قبل که همه یه دونه کتاب معرفی کردن، من سه تا معرفی کردم!!!! یعنی در واقع تخفیف هم دادم و گرنه بیشتر مد نظرم بود :\

حالا هم برداشته بودم یکی از درس های تخصصی دانشگاه رو که یه ترم طول می کشه درس دادنش و معمولا بچه ها ( که تازه تو فضای بحث ها هم هستند!) با این درس مشکل داشتند و جزو دروس سختمون حساب میشد، به عنوان لکچرم انتخاب کردم

درس مصطلح الحدیث! که یه تعریف کلی از حدیث و علوم بیرامونش دادم و تعدادی از اصطلاحات حدیثی رو گفتم.

البته این انتخاب علت داشت.

دو سه مرتبه از هم کلاسی هام شنیده بودم که فقط تعداد کمی از احادیث که خیلییییی معروفن قابل اعتمادن!!! (منظورشون احادیث متواتر بود) و باقیش رو نمیشه بهشون اعتماد کرد و بر اساس این علمِ نداشته اشون! که معلوم نیست از کجا به خوردشون دادن، کلا فقه و اجتهاد رو زیر سوال می بردن.

اما چون مطلب سنگین بود و من حداکثر بیست دقیقه وقت داشتم، درست وقتی رسیدم سر اصل مطلب وقتم تموم شد! :(((( نمی دونم شاید خیری درش بود

فقط یادم رفت از دوستم ببرسم اصلا چیزی هم دستگیرشون شد یا نه؟!


+دعا کنیم برای هم

اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ

خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته ما را نیامرزیده اى در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان.


++گفتن که شب اول ماه مبارک خوبه که جوشن کبیر بخونیم و از خدا بخواهیم که از ما بگذره و باک وارد ماه مبارک بشیم ان شاء الله


سلام

طرف برگشته گفته:


خواهشا احساس همدردی را بهانه نکنید!
شما امّت روزه دار هیچ وقت حال گرسنگان را درک نخواهید کرد! چون به افطار و سحری خوردن خودتون اطمینان وایمان دارید!!!
پس خواهشا بجای روزه بهشون کمک کنید


+  یعنی هر کاری می کنند که نشانه های ایمان رو از جامعه باک کنند! روی بنی اسراییل رو دارن سفید می کنند.



سلام

پریشب یکی از دوستان همسرم، کلید یه باغچه ای رو تو فردو داده بود تا بریم حال و هوایی عوض کنیم ما هم به خواهرم گفتیم و دو تاخانواده برای افطار خودمون رو رسوندیم فردو. یه ساعت تا اینجا فاصله داشت، اما چه هواییی خنکککککک

شب که رسما منجمد شدیم چون خونه هه شبیه حسینیه بود و فقط یه بخاری داشت پتو متو هم کم داشت. وسایل هم در حد ضرورت، انقدی که مثلا چند تا قابلمه ی کهنه داشت، با دو تا در که مال هیچ کدوم نبود!!! اما در کل کم کم عادی شد برامون و خیلی خوش گذشت.

اما فرداش به هوای دختر خودم و خواهر زاده ام که هر دو روزه اولی بودن، موندیم تا یه روز مسافر بشن و استراحتی هم بکنند.

موقع نهار سفره مون رو بردیم انداختیم زیر درختای باغ و  با هم نشسته بودیم به خوردن که یکباره صدای یا الله اومد.

خونه طوری بود که انتهاش یه درگاهی داشت و وصل بود به باغ های دو طرف خونه! شانس ما همون ساعت وقت آب دادن باغ بود و باغبون اومده بود راه آب رو باز کنه!!!!

همینجور هاج و واج مونده بودیم. نمیشد هم بهش تعارف کنیم :))) یکباره زه برگشته بلند بلند میگه: مامان الان روزه خوری در ملا عام کردیم؟!!!! 

یعنی خدا نکنه این بچه ها یه چی بشنون! از روز قبلش درگیر این کلمه بود حالا به نظرش منطبق شده بود :))))

حالا باغبون می دونست اونجا کسی ساکن نیست و ما مسافر هستیم اما خوب حس بدی داشت. نمی دونم اینا که تو خیابون و مکان های عمومی براحتی روزه خواری می کنند، اذیت نمیشن؟!!!!! 


+ اگر موفق شدم شاید دو سه تا عکسش رو بگذارم.


سلام

_ حاج خانمِ مسجد، گفته بودن فردا عیده، مولودی داریم. لباس خوشگلاتون رو امروز بپوشین و بیاین مسجد! روسری مشکی سر نکنید هااااا

فکر کنم من از همشون ندید بدیدتر بودم با اون مانتوی شیری و روسری صورتی یاسیم! بقیه هم رنگی پوشیده بودنا، اما نه به تابلویی من! به نظرم همش تقصیر خاله محدثه است، مسئول هیات دخترا، که ما رو این مدلی بار آورده :)


_ یکی دو ماه قبل از ماه مبارک، وقتی خواهرم و مادرم اینا حرف  مشهد رو زدن، با نا امیدی تموم از ذهنم بیرونش کردم. بعدش  دیدیم مدرسه ی زه، تا یک خرداده و میشه راهی شد. :)

خونه ی هر ساله مون پر شده بود، همسر جان نظرش رو هتل واو بود! تعجب کردم چه مدلی حساب کتاب کرده و چه جور می خواد هزینه اش رو بده اونم برای حداقل ده روز! گفتم استخاره کن! استخاره اومد که باید اذن بهتون بدن. یکباره دلم ریخت! خودم ان قلت آورده بودم اما یکباره دلم رفت پیش آقا که یعنی اذن میدن؟!

چند روز بعد یاد خونه ی یک فامیلی افتادیم و سراغ گرفتیم دیدیم خالیه، تا عید فطر الحمدلله جور شد. از اون طرف خبر رسید از محل کار قدیمی همسر، که سه روز هم بعد از عید، مهمون هتل واو هستین!

شکر لله


_ یادتونه از برنامه ی رو در رو گفته بودم، حالا می خوام سفارش برنامه ی بعدیش رو بکنم. پخش زنده از حرم امام رضا علیه السلام که شب های مبارک برنامه مناجات خوانی دارن. هر شب حدودای ساعت دوازده و ربع، دوازده و نیم از شبکه افق.


_ یه برنامه ی دیگه هم که خودم خیلی دوست دارم، برنامه ی سحر هست تو شبکه سه. نیم ساعت مونده به اذان صبح!

دهه ی اول حاج آقا قاسمیان بودن، الان حاج آقا کاشانی. ده دیقه تا یک ربع بیشتر نیست اما بخش های کمتر شنیده شده ای از تاریخ اهل بیت علیهم السلام رو به زیبایی تمام بیان می کنند. از دست ندینش.


_ خبرنگاره از بچه مایه دارها می پرسید: دغدغه ات چیه؟ اولی گفت دغدغه یعنی چی؟!!!! دومی گفت: ویزای ترکیه، چون اگه جور نشه نمی تونم برم سومی گفت رژیم غذاییم!!!

فکر کنم اولی صادق تر از بقیه بود.  یاد اون جوونه افتادم که وقتی ازش پرسیدن شغلت چیه؟ گفت تفریح!!!!


_ امروز که داشتم دعا می کردم، مونده بودم تو اولویت بندی دعاها!!! بعد گفتم من همشو می گم، امامِ کریم طرفمه، ان شاء الله همشو میده.

حالا می خواستم بهتون بگم برای یه موضوعی مخصوص دعامون کنید، بعد تندی باقی دعاها اومدن جلو چشمم که هی منو بگو  منو بگو!!! :)

خلاصه دعامون کنید تو این روز عزیز



سلام

فردا ان شاءالله راهی هستیم

تو این شب عزیز من رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید

و حلال بفرمایید.

همه رو ببخشیم، ان شاءالله خدا هم ما رو ببخشه و به نا سپاسی هامون نگاه نکنه و از سر لطفش تقدیرات پیش رومون رو‌ رقم بزنه

الهی که آقا جانمان هم‌ واسطه بشند و شفاعت کنند و ما پیش اجداد مطهرشون سرافکنده نشیم. 

یا ابانا استغفر لنا

استغفر لنا ذنوبنا

انا کنا خاطئین


+دوسه هفته ای نیستم و احتمال زیاد دسترسی به نت ندارم.  التماس دعا


سلام

_نشسته ام به جمع کردن وسایل هی دور میزنم تو خونه یه تیکه از هر طرف میارم کنار چمدان و سبد و .!

سفرهای این مدلی مون مساویه با جمع کردن یه وانت وسیله! غیر از لباس که شامل لباس خونه و مهمونی و لباس گرمِ احتیاطی میشه!  لباس مشکی برای ایام عزا هم جدا باید بگذارم! حالا اینا یه طرف، ملحفه و دستمال کاغذی و. بگیر تا شکر و قند و چای! تازه خدا رحم کرده خبر رسیده قابلمه بشقاب لازم نداره ببریم!


_ برسیدم ماشین لباس شویی هم دارن؟ گفت نه :(((( بعد می خنده میگه حاج عمو گفته شیخ که رفت مشهد، یه ماشین لباسشویی بخره بزاره اونجا! :\\\\\\ یعنی سخت ترین کار تو سفر لباس شستن با دسته! :(((((((


_ شله زرد درست کردم بردم برای بچه های کلاس! جلسه ی آخری بود که می دیدمشون. با وجود اینکه خیلی وقتا با هم اختلاف نظر داشتیم، ولی ازشون خیلی انرژی می گرفتم. دلم براشون تنگ میشه مخصوصا خانم میم!


_اگر شما جوانان این‌جوری پیش بروید و زمینه را برای روی کار آمدن دولت جوان و حزب‌اللهی فراهم کنید، غصه‌های شما تمام میشود و این غصه‌ها فقط مخصوص شما نیست.

 هر کلمه اشون هزار حرف داره. قربون دل غصه دارتون برم آقا جان. خدایا از عمر این بنده ی کوچکت بکاه و بر عمر و عزت آقا جانمان بیافزا. الهی آمین


_ از عید تا حالا برای خبر گرفتن از اوضاع مناطق سیل زده، یه عده از طلاب و دانشجوهای جهادی رو تو اینستا دنبال می کنم. بعد از این همه مدت هنوز خیلی هاشون میرن اون سمت. یکی از دردهام اینه که وقتی این عزیزان و یا اونایی که برگشتن شهرشون و همونجا مشغول خدمتن، درخواست کمک می کنند برای خدمت به خلق الله، چرا توان مالی ام انقدر کمه و نمی تونم تو همش شریک بشم :(((


_دلم  برای قلاب بافی تنگ شده! از وقتی یادمه تو هر کاری وارد شدم و تلاش کردم توش هدفمند بیش برم و کوشا بودم، اطرافیان عوض تشویق، هی نا امیدم کردن و به اسم دلسوزی مرتب نهیم کردن! از کلاس زبان و کامبیوتر که رفتم بگیر تا همین قلاب بافی.

اینم آخرین کارم که از بارسال تا حالا، در همین حد رهاش کردم. قرار بود هدیه ی تولد خواهرزادم باشه، الان هفت هشت ماهشه!!!


_ چشم بهم زدیم رسیدیم به شب های قدر. نمی دونم وقتی رفتم در خونه ی خدا، بگم تو این یک ساله چه غلطی کردم. با چه رویی اومدم در خونه ات!

فقط بلدم با شرمساری برم در خونه ی ولی ات و بگم: یا أبانا أستغفرلنا ذنوبنا. إنا کنا خاطئین



سلام

إِلَهِی

إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ فَفِی ذَلِکَ سُرُورُ عَدُوِّکَ، وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی الْجَنَّةَ فَفِی ذَلِکَ سُرُورُ نَبِیِّکَ،

وَ أَنَا وَ اللَّهِ أَعْلَمُ أَنَّ سُرُورَ نَبِیِّکَ أَحَبُّ إِلَیْکَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّکَ .




خدایاااااا

اگه منو به آتش بیاندازی، دشمن شاد میشی

اما اگه بفرستیم تو بهشت، بیامبرت خوشحال میشه

من که می دونم دوست داری بیامبرت خوشحال بشه، نه دشمنت



سلام

سی سال پیش، یه همچین روزی، صبح زود بیدار شدم برای رفتن به امتحان نهایی ادبیات! سوم راهنمایی بودم. 

از شب قبل اعلام کرده بودن امام حالشون بده، خونه ی ما تو خیابونی بود که به خونه ی امام میرسید. ماشین های مسیولین خیابون رو پر کرده بودن.

بیدار که شدم بابا گفتن از اول صبح رادیو قرآن گذاشته، عمو هم نصف شب زنگ رده که به ما آماده باش دادن. دل تو دلمون نبود. نشستیم پای رادیو منتظر اخبار ساعت هفت صبح!

و شد آنچه که نباید! خبر با انا لله و انا الیه راجعون، شروع شد‌. هنوز هم وقتی اون صدا رو میشنوم تمام قلبم پر از درد و ترس و اضطراب میشه.

امام جان امت بودن.  پدر امت بودن

دیگه شروع شد، مردم مثل مادر مرده  زار میزدن. اطراف خیابون ما پر بود از مردهایی که نمی دونستن کجا برن و تو جمارون هم راهشون نمی دادن. مینشستن کنار جدول خیابون و زار میزدن.  خیلی سخت بود دیدن این صحنه ها.

سی سال گذشته اما هنوزم تعریف کردنش برام سخته.

بالاخره خبر رسید که پیکر امام رو میبرن مصلا. فکر نمی کنم اون همه تصاویر ذره ای از عظمت این درد و وداع مردم رو نشون بده. 

حالا بهتر می فهمم که بزرگترها علاوه بر درد بی پدری، چقدر نگران آینده ی انقلاب بودن. اما خبر رهبری حضرت آقا، مثل معجزه ای قلب ها رو آروم کرد. با اینکه کم سن بودم، با تمام وجود این حس رو درک کردم و یادمه.

و تشیع جنازه! حدود ده میلیون نفر اومدن. که حتما خیلی دیگه هم می خواستن باشن و نشد. 

و امام رو برای همیشه از دست دادیم :(

کاش بچه های امروز می دونستن چقدر مدیون زحمات امام هستن و چقدر راحت ما از کنار همچین شخصیتی می گذریم.

دیشب که تو حرم بین جمعیتی که رواق امام رو پر کرده بود، حاج محمود گفت: همین که ما تو همچین جایی نشستیم و اینجور راحت  عزاداری می کنیم و برنامه برگزار می کنیم، از برکت انقلابیه که امام بپا کرد. و چقدر راست گفت!


برای شادی روح امام رحمة الله علیه صلواتی همراه فاتحه نثارشون کنیم.  


+ ماه مبارک هم تمام شد دعای ۴۵ صحیفه دعای وداع با ماه مبارکه. از دست ندین.


سلام

عشق یعنی یک خمینی سادگی 

عشق یعنی با علی دلدادگی 

عشق یعنی لافتی إلّا علی 

عشق یعنی رهبرم سید علی



ترامب را شایسته ی مبادله ی بیام هم نمی دانم!


  ای، خمینی ِ دیگر است:

 این

لینک از اینستا رو ببینید، خالی از لطف نیست!


برای سلامتیشون صلوات


سلام

شنبه شب بود، رفته بودیم برای نماز مغرب و بعدش تو حیاط حرم، کنار یکی از دوستان همراهمون نشسته بودیم به گب زدن همسر زنگ زد که باشو بیا بریم برای شام! بعد آروم گفت غذای حضرتی بهمون دادن!!!

سه رو آخر سفرمون رو مهمان یه اردو بودیم. دوستان داخل اردو گفته بودن یه وعده غذای حضرتی خواهیم داشت، اما مسیول گفته بود اسم شما جزو لیست غذا نیست :( و ما هم دل کنده بودیم!

حالا زنگ زده بود و دو تا برگه ی غذای حضرتی برامون آورده بود فکر کردیم باید بریم صحن آزادی، رفتیم گفتن صحن غدیره. بدو بدو رفتیم صحن غدیر. دو تا غذا داشتیم اما گفتیم عیب نداره خوب، شامه، سه تایی سیر میشینم!

تقریبا آخرین نفرها بودیم که وارد سالن شدیم.

راهنماییمون کردن انتهای سالن یه آقایی اومد برگه هامون رو گرفت و رفت که غذا بیاره! یه ربعی نشستیم و تقریبا دور و برمون همه غذاشون رو خوردن و رفتن اما از غذای ما، خبری نشد!!!

همسر جان رو فرستادیم برای بی گیری! ظاهرا اون قسمت ما آخرین گروه بودیم نشستیم و بکل فراموشمون کرده بودن. بالاخره غذا رو آوردن! خادم مسیول غذا کلی عذر خواهی کرد و گفت عوضش روزیتون سه تا غذا شد! و جلوی هر کدوممون یه قرمه سبزی خوشمزه گذاشت. :)

و اینجوری شب آخر ِسفرمون، مهمان سفره ی حضرت شدیم


+  تو ایام ماه مبارک هم دو سه مرتبه مهمان حضرت شدیم، البته توسط دوستان خادمی که سهم غذای خودشون رو برامون کنار گذاشتند و گرفتیم آوردیم خونه، اما خوب تو مهمان سرا غذا خوردن هم یه مزه ی دیگه داره.

++ ما هم بالاخره و به لطف خدا برگشتیم. یه روزی شمال موندیم که همسر جان بتونه بره سر مزار مادر و بدرش. و الان نشستیم منتظر دختر جان که تا عصری امتحان داشته و الان تو راه خونه هستش. دلمون براش یه ذره شده.


سلام

زنگ زده به گوشیم، سر ظهر!!!

هنوز حال احوال نکرده می پرسه: شما فقیر هستید یا غنی؟!!!

موندم برای چی داره می پرسه گفتم: وسط! نه فقیریم نه غنی!

گفت: نـــــــــه! فقیر هستید یا غنی؟!

گفتم: بستگی داره با چه منظوری بپرسین معیارتون چیه برای فقیر یا غنی؟!

گفت: شما که رفتین حـــــَج.

دوزاریم افتاد! خندیدم و تندی گفتم: نه ما در این مورد خیلی هم غنی هستیم! ما حج نرفتیم! رفتیم مشهد :))

در حالیکه فهمید دستش برام رو شده، میگه: نه دیگه شما باید سور بدین، مگه نرفتین حجِ فقرا (مشهد منظورش بود)

.

.

.

بعد بهش میگم: حالا تشریف بیارین این طرفا! در خدمت باشیم!

میگه: از اون تعارفای شابدالعظیمی می کنید که بگم نه خیلی ممنون؟!

گفتم: خوب شما زرنگ باشین از موقعیت استفاده کنید، بگین باشه چشم میایم :)


+ صد دفعه این مدلی دستم انداخته ها، ولی بازم  اولش گیج میزنم و طول میکشه تا حواسم جمع بشه!


سلام



چند روز پیش در محضر آقاجانمان کتابی دیدم، جواهر البلاغه نام داشت؛ در بیان و بدیعِ لفظ عرب. کتابی است در باب نیکو نگاشتن به لغت عرب. آقاجانمان کتاب گشوده، فرمود: اینجا را بخوان!

مرحوم صاحب جواهر نبشته اند، اطالهء کلام در همه جا مذموم و نکوهیده است، الا فی صحبة المحبوب.

بعد شاهد مثال دادند که خدا موسی را فرمود: یا موسا, آن چیست که در دستت است؟ و موسی فرمود: این عصای من است که بر آن تکیه می کنم و با آن گوسفندان خویش می رانم.

آقاجانمان فرمود: در اینجا هم حیّ لایزال می دانست آن چیست در دست موسی علیه السلام و هم توضیح موسی وجوب و ومی نداشت؛ اما خدا پرسید و موسی پاسخ داد. و بعد فرمود: پری جان! با محبوب که حرف می زنی، طولش بده و کشش بده که کیفش به جانت بنشیند.

نوبری است این آقاجان ما هم به خدا آقا سید!

در دوره ای که رعیّت که چه عرض کنم، خواص و متولین، برآنند تا جماعت نسوان از مطبخ برون نیایند، نگاشتن و صحبت با محبوب را یادمان می دهد؛ حفظه الله، ان شاء الله.


از محضر آقاجان که مرخص شدیم یاد حرف بیگم باجی افتادیم که کراراً می گوید دختر را چه به کتاب و نبشتن.

زن جماعت که نبشتن بیاموزد، کاغذ پرکنی می کند. به محبوب می نویسد و از محبوب می خواند. زن جماعت از حوای علیها الرحمه تا کنون، به دل خریده و به دل کشیده. هر چه رنج بوده را آزموده و هر چه بلا بوده از آسمان، صاف آمده وسط دلش.


پری دُخت، مراسلات باریس طهران، حامد عسکری


+ تا اینجاش که خوندم لذیذ بود، نامه هایی عاشقانه، بین دو معشوق از هم دور افتاده! . سبک نوشتارش رو دوست دارم، بعلاوه ی خط و طرح جلد و صفحات کتاب.


سلام

تو این پونزده سالی که تو فضای اینترنت سیر و سیاحت کردم، چه بسیار دوستان مجازی که برام حقیقی شدن و دیدمشون و بعضا حتی خونه مون اومدن و دوستی هامون خانوادگی شده و ادامه دار.

از همه جا هم بودن، از شیراز و بوشهر بگیر تا شمال و مشهد، از استرالیا بگیر تا انگلیس و اتریش و بلژیک.

اما بینشون چند تا دوست متاهل داشتم که دنبال فرزند دار شدن بودن و رنج بی فرزندیشون باعث بود برن تو لیست دعاهای خاص تو هر موقعیتی مثل اربعین و مشهد و .

 الان که نگاه می کنم همشون هم وبلاگ نویس بودن!

اولیشون زن و شوهری بودن که هر دو در وبلاگی مشترک می نوشتن، و من البته فقط خانمشون رو دیدم ، چند مرتبه ای توی مشهد و قم! اما دو سه سال پیش خبر بارداریش اومد و بعدم شکر خدا، خدا بهشون یه حسین آقای گل داد.

تو همین شب های آخر ماه مبارک با خبر شدم اومده مشهد، اما هنوز فرصت نشده بود قرار بگذاریم. تو برنامه ی نیمه شب رواق نشسته بودم و به حاج محمود گوش می دادم، که یکباره دیدم  اومد کنار دستم نشست و آروم گفت: نادم جان خودتی؟ و چقدر اون لحظه ذوقشو کردم مخصوصا که گل پسرش هم همراهش بود و اولین بار دیدمش.

نفر بعدی باز دوستی بود که بخاطر تهیه ی کتاب "آه" اونم توسط یه دوست مجازی، باهاشون آشنا شدیم و الان رفت و آمد هم داریم. اوایل سال گذشته متوجه شدم بارداره و حتی روضه هامون هم اومد، بعدم یک ماه قبل از عید، خدا بهشون یه ضُحی کوچولوی گل داد. یادمه روز مادر یه کوچولو ازش نوشته بودم

اینجا!

اما نفر سوم.

شب یا روز عید فطر بود که داشتم اینستا رو چک می کردم، یکباره دیدم عکس یه کوچولوی نازی رو گذاشتن و گفتن که امسال فطریه شون سه نفره هستش خدا می دونه چقدر اون لحظه خوش حال شدم. انگار دعاهام مستجاب شده! چه عیدی ای بهتر از این. البته هر چی تلاش کردم دایرکت بدم گوشی همراهی نکرد تا دیشب. و دیشب بهم گفتن که اسم  گل پسرشون علی اکبر هستش و ایام اربعین به دنیا اومده.

حالا براتون بگم که هر سه تای این دوستان، از کسانی هستن که پای ثابت سفر اربعین هستن، و هر سه تاشون معتقدن فرزندشون رو از نظر لطف امام حسین علیه السلام دارن.

اینجا رو با بغض می نویسم برای دوست دیگری که می دونم می خوندم و او هم چشم انتظار همین لطف خداست و خدا میدونه وقتی تو همون نیمه شب های ماه مبارک، وقتی حاج محمود برای علی اصغر ارباب خوند چقدر یادشون بودم ( حتی یاد پدر و مادر علی اکبر جان بودم، چون بی خبر بودم از وجود نازنینش).

الهی که حاجت این عزیز و همه ی عزیزانی که چشم انتظار این لطف خدا هستن،بزودی برآورده به خیر بشه.


+یه شب داشتیم از حرم بر می گشتیم، تو صحن جامع یه مادر پدر جوانی دنبال فرزند نوپاشون می دویدن و مراقبش بودن، اون لحظه چشیدن شیرینیِ همچین صحنه ای رو برای این عزیزان آرزو کردم.

++ دو تا پست قبل رو در حالی نوشتم که خیلی ذهنم به هم ریخته بود، و به نظرم اومد بهتره بره تو صندوق پیش نویس ها! با عرض معذرت از دوستانی که لطف کردن و نظر دادن.


امام صادق علیه‌السلام دوشادوش حسین است، همرزم حسین است، در کنار حسین است و با همان دشمن می‌جنگد و مبارزه می‌کند؛ با همان دستی که حسین علیه‌السلام را شهید کردند، او را هم شهید کردند؛ منتها در دو میدان. و مهم این است.

.

.

او آشنا است، روش شناس است، برنامه ی بنی‌علی علیه‌السلام دست منصور است، با هم کار کرده‌اند؛ میداند اینها چه‌کاره‌اند، میداند از راه این آموزشها است که انقلاب های بزرگ به وجود آمده، میداند که در همین حلقه های درس و تعلیم است که مردان پولادین ساخته می‌شوند؛ این بود که به امام صادق علیه‌السلام پرداخت. 

امام صادق علیه‌السلام مدتها تبعید بود.

.

.

یک حدیث دیگر؛ راوی این حدیث، عمروعاص است. ( خنده‌ی حضار)

شما می خندید که عمرو عاص حدیث روایت کند؟ عمروعاص جزو صحابه ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله است. مردم آن روزگار از کجا میفهمیدند که عمروعاص حدیثش دروغین است؟ اما چون شما امروز چهره‌ی واقعی عمروعاص را شناختید و وضع عمروعاص را میدانید، از اینکه او حدیثی نقل کند تعجب میکنید؛ لیکن نه، عمروعاص علاوه بر اینکه راوی حدیث بود، در کشور مصر اول امام جماعت بود؛ مردم به عمروعاص اقتدا میکردند، پشت سر او‌نماز می‌خواندند، در قضاوتها به او مراجعه می‌کردند، در کارها حکمیت او را معتبر می‌شمردند، قرآن را از او می‌خواستند؛ و خب البته در رأس حکومت و در دستگاه معاویه، مهره‌ای در شطرنج بازی ظلم و بغی و عدوان علیه عدل علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌السلام بود. 

روایت این است: إنه سمع عن النبی»؛ خودم شنیدم از پیغمبر صلی‌الله‌علیه‌و‌آله. یقول: آل ابی‌طالب لیسوا لی بأولیاء»؛ آل ابی‌طالب جزو بستگان من نیستند، جزو نزدیکان من و پیوستگان به من نیستند. در اینجا ولی» به معنای دوست نیست؛ بلکه یعنی پیوسته، هم‌‌سطح، هم جبهه. آل ابی‌طالب جزو هم‌فکرهای من محسوب نمی‌شوند.



سلام

تو این پونزده سالی که تو فضای اینترنت سیر و سیاحت کردم، چه بسیار دوستان مجازی که برام حقیقی شدن و دیدمشون و بعضا حتی خونه مون اومدن و دوستی هامون خانوادگی شده و ادامه دار.

از همه جا هم بودن، از شیراز و بوشهر بگیر تا شمال و مشهد، از استرالیا بگیر تا انگلیس و اتریش و بلژیک.

اما بینشون چند تا دوست متاهل داشتم که دنبال فرزند دار شدن بودن و رنج بی فرزندیشون باعث بود برن تو لیست دعاهای خاص تو هر موقعیتی مثل اربعین و مشهد و .

 الان که نگاه می کنم همشون هم وبلاگ نویس بودن!

اولیشون زن و شوهری بودن که هر دو در وبلاگی مشترک می نوشتن، و من البته فقط خانمشون رو دیدم ، چند مرتبه ای توی مشهد و قم! اما دو سه سال پیش خبر بارداریش اومد و بعدم شکر خدا، خدا بهشون یه حسین آقای گل داد.

تو همین شب های آخر ماه مبارک با خبر شدم اومده مشهد، اما هنوز فرصت نشده بود قرار بگذاریم. تو برنامه ی نیمه شب رواق نشسته بودم و به حاج محمود گوش می دادم، که یکباره دیدم  اومد کنار دستم نشست و آروم گفت: نادم جان خودتی؟ و چقدر اون لحظه ذوقشو کردم مخصوصا که گل پسرش هم همراهش بود و اولین بار دیدمش.

نفر بعدی باز دوستی بود که بخاطر تهیه ی کتاب "آه" اونم توسط یه دوست مجازی، باهاشون آشنا شدیم و الان رفت و آمد هم داریم. اوایل سال گذشته متوجه شدم بارداره و حتی روضه هامون هم اومد، بعدم یک ماه قبل از عید، خدا بهشون یه ضُحی کوچولوی گل داد. یادمه روز مادر یه کوچولو ازش نوشته بودم

اینجا!

اما نفر سوم.

شب یا روز عید فطر بود که داشتم اینستا رو چک می کردم، یکباره دیدم عکس یه کوچولوی نازی رو گذاشتن و گفتن که امسال فطریه شون سه نفره هستش خدا می دونه چقدر اون لحظه خوش حال شدم. انگار دعاهام مستجاب شده! چه عیدی ای بهتر از این. البته هر چی تلاش کردم دایرکت بدم گوشی همراهی نکرد تا دیشب. و دیشب بهم گفتن که اسم  گل پسرشون علی اکبر هستش و ایام اربعین به دنیا اومده.

حالا براتون بگم که هر سه تای این دوستان، از کسانی هستن که پای ثابت سفر اربعین هستن، و هر سه تاشون معتقدن فرزندشون رو از نظر لطف امام حسین علیه السلام دارن.

الهی که حاجت همه ی عزیزانی که چشم انتظار این لطف خدا هستن، بزودی برآورده به خیر بشه.


+یه شب داشتیم از حرم بر می گشتیم، تو صحن جامع یه مادر پدر جوانی دنبال فرزند نوپاشون می دویدن و مراقبش بودن، اون لحظه چشیدن شیرینیِ همچین صحنه ای رو برای این عزیزان آرزو کردم.

++ دو تا پست قبل رو در حالی نوشتم که خیلی ذهنم به هم ریخته بود، و به نظرم اومد بهتره بره تو صندوق پیش نویس ها! با عرض معذرت از دوستانی که لطف کردن و نظر دادن.


سلام

بعد از عمری با کلی جستجو رفتم یه کلاس ورزشی انتخاب کردم که مثلا کمتر ضرر داشته باشه!

تا مربی می گفت هر کی گردن درد داره انجام نده، مراقب میشدم.

تا میگفت هر کی کمر درد داره این مدلی انجام بده ، باز.

تازه به خودم تخفیف دادم که حالا زانوهام چندان مشکلی نداره که! (حالا شدید می دَردَن!)

اون وسط چشمم سیاهی میرفت، گاهی ناچار میشدم بی خیال بشم و بشینم استراحت کنم.

اون نرمش هایی هم که سر رو باید به سمت پایین خم می کردیم که کلا می ترسیدم انجام بدم، استاد هم گفت انجام نده.

از کل یه ساعت کلاس فکر کنم بیشترشو معذورم!!!!

تازه با این همه ملاحظات، بعد کلاس انقده ضعف کردم که اومدم خونه نشستم به خوردن!!!

ملت ورزش میرن تا چند ساعت غذا نمی خورن تا متناسب بشن، من باید قبل و بعدش مراقب باشم غش و ضعف نکنم :\\\


ورزشکارااااان دلاوران نام آوران، پیرووووووز باشیییییید !!!

مخصوص من خوندن اینو!

اما به کوری چشم شیطون، به امید پیروزی حق علیه باطل، ان شاء الله ادامه میدم. :)


سلام

" التقیّةُ دینی و دین آبائی"

تقیه آئین من و ممشای من و ممشای پدران من است.


"لا دین لمن لا تقیّة له"

کسی که تقیه ندارد، دین هم ندارد.


تصور مردم این است که تقّیه یعنی اینکه انسان وقتی که می خواهد یک عملی را انجام دهد و یک واجبی را به جا بیاورد، اگر چنانچه برای انجام این واجب، برای پیمودن این راه، یک خطری و یک ضرری تصور میشود، انسان این واجب را انجام ندهد و این ره را نپیماید؛

مردم از تقیّه یک چنین تصوری دارند. این مطلب بشدّت غلط است.


تقیّه به معنای این است که اگر چنانچه یک کاری در عالمِ واقع و عمل برای انسان دارای خطر و ضرر است، انسان باید آن کار را بصورتی انجام بدهد که کار حتما انجام بگیرد و آسیبی به آن کار نرسد.

این معنای تقیّه است در روایات.


مثال بزنیم:

شما برای مسافرتی از اینجا بلند میشوید مثلا بروید به مشهد یا قم. در بین راه برخورد میکنید به یک مانعی، مثلا فرض کنید سیل آمده، یا ی سرگردنه را گرفته،

و اگر شما بخواهید ادامه ی به راه خودتان بدهید یا سیل شما را غرق میکند و شما به منزل نخواهید رسید یا گرگ به شما آسیب میرساند.

مردم در اینجا می گویند:" آقا! تقیه کن. "؛ یعنی چه "تقیه کن."؟ یعنی که تا دیدی سیل است، برگرد، قم رفتن ضرورتی ندارد، برگرد بیا خانه ات، راحت بنشین.


اما امام صادق علیه السلام تقیّه را این طور معنی نمی کند _آن طور که از مجموع روایات استفاده میکنیم_ میگوید که:

آقا تا دیدی یک گرگی، یک ی، یک ظالم، یک جای تنگی، یک سیلی راه تو را قطع کرده است، اینجا سعی کن آنچنان بروی که سیل به تو صدمه نزند؛

یعنی برو از بالای کوه عبور کن، برو ولی این جاده ی معمولی را نرو. آن چنان برو که این یا این ظالم یا این گرگ نتواند به تو آسیب وارد بیاورد و تو را از رسیدن به مقصود بازبداراد؛

یعنی یک کانال حفر کن برو، یعنی برگرد از راه دیگر برو، یعنی در دست وسایلی داشته باش که این ظالم جلوی تو را گرفت، بتوانی دفاع کنی و به راهت ادامه بدهی و منع و حجاب و سدّی را که او بوجود آورده است، از میان برداری.


در معنی اول، تقیّه موجب برگشتن است، در معنی دوم، تقیّه موجب پیش رفتن است.



سلام
_ مانده ام بین مدرنیته و سنت! انسان ِ مدرنِ ساخته ی غرب باشم یا انسانِ تربیت شده ی انبیاء.
دل و عقلم این طرفه، اما ذهنم پره از آثار مدرنیته!  هر طرف می چرخم انقدر آثار افکار مسموم تو جان و روحمون رسوخ کرده که پالایش اش عمری زمان میبره.
به قول استاد، شیزوفرنی شده ایم بین جامعه ی مثلا اسلامی خودمان!

_باید شروع کنم به جمع کردن اسباب و وسایل خونه. تا دو هفته دیگه ان شاء الله قراره خونه رو بازسازی کنیم. از طرفی چون واحد خودمون قرار نیست تغییر خاصی بکنه، آقایون میگن لازم نیست همه رو جمع کنی! از اون طرف خانما میگن بنّایی مساویه با خاک! و کل وسایلت خراب میشه اگر جمع نشه

_ جابجایی با همه ی سختیش می تونه یه برکت داشته باشه! تغییر حال و هوای خونه و زندگی. نیاز دارم به این تغییرات اما از سختی هاشم می ترسم. فقط دارم سعیم رو می کنم زیاد بهشون فکر نکنم، جز انقدری که بتونم پیش بینی های لازم رو داشته باشم.

_خواهرم ان شاء الله راهی حج هستش و ما میریم خونه ی اونا! نمی دونم وضعیت نت اونجا چه مدلی میشه، چون گوشیم که اصلا روی نتش نمیشه حساب کرد. از طرفی میگم بهتر، بزار یه کم دور بشم از نت! از طرفی امان از اعتیاد!!!!

_ این میون هفته ی دیگه عروسی داریم! شمال! اینم خودش شده یه فکر. که چه مدلیه و اصلا ما چقدر می تونیم تو مجلس بمونیم و . تا حالا همه ی عروسیا تو شمال رو پیچوندیم. یکی دو تا هم که ناچار شدیم تقریبا الکی رفتیم و نمی شد رفت تو مجلسشون!
قدیما فکر خانواده ها این بود که ترانه ی حرامی پخش نشه و  گناه کمتر بشه.، حالا صاحب مجلس نگرانه طرف مست نکنه بیاد تو مجلسشون، پیش بعضی مهمونا آبروشون بره!

_ همین الان!!! درست فردای عروسی ِ شمال، دعوت شدیم عروسی ِ دختر یکی از بزرگانِ بسیار عزیز! ان شاء الله بتونیم خودمون رو برسونیم. یه عروسی که با خیال راحت میری و غصه ی هیچی حتی تجملات الکی رو هم نداری!
 گناه که الحمدلله خیالت راحته ندارن، نگران حالا چی بپوشم، حالا چقدر کادو بدم حرف توش نباشه، و اینا رو هم نداریم.

و. درهمیجاتی که تا دلتون بخواد میشه ادامه اش داد.

سلام

عرض تسلیتِ شهادت امام صادق علیه السلام که شیعه ی اثنی عشری مدیون زحماتِ بسیااااار ایشونه.

دوسال پیش همین موقع ها بود که با محدثه خانم صحبت می کردم. گفتم فاصله ی روضه ی فاطمیه تا محرم سال بعد خیلی طولانیه! دوست داشتم یه روضه دیگه تو این مدت داشتیم

گفت: خوب نزدیک ایام شهادت امام صادق علیه السلامه. برای ایشون روضه بگیرین. اما اون سال فرصت برنامه ریزی نداشتیم و توفیق نشد.

الحمدلله پارسال حواسم بود و از ماه مبارک با خانم جلسه ای قرار گذاشتم، بعدم چون شب شهادت یکشنبه بود، با محدثه خانم صحبت کردم و جلسه ی یادِ ماه اومد خونه ی ما و حاج خانم هم اومدن و روضه برگزار شد.

امسال مونده بودم تو این اوضاع بهم ریخته مون، چکار کنم. به همسرم گفتم: شده چند تا از دوستات رو دعوت کنی و یه روضه ی کوچولو بگیریم، این شب رو از دست ندیم!

افتادیم دنبال دعوت سخنران. همزمان قرار شد مامان اینا بیان قم، دیدم بهونه ی خوبیه و دعوتشون کردم برای جمعه شب. و به لطف اهل بیت علیهم السلام همه چی ردیف شد.

همه قبل از اذان خودشون رو رسوندن و نماز جماعت که خوندیم، سخنران هم رسید. با فسقلیِ چند ماهه ی خواهرم هجده نفر بودیم! اما شکر خدا مراسم خیلی خوبی شد و روضه ی قشنگی خونده شد و بچه ها هم همراهی کردن.

شام هم علاوه بر غذایی که تهیه شده بود، آش دندونی خواهرزاده جان کنارش بود . البته کیک و شربت و چای هم داشتیم که قبل روضه مهمونای اهل بیت علیهم السلام رو پذیرایی کردیم.

الحمدلله الحمدلله الحمدلله


از چند سال قبل به سفارش حاج آقا عالی، هر درآمدی که داشته باشیم، همون اول چند درصدیش رو میریزیم تو یه حساب مخصوص برای خرج در امور مربوط به اهل بیت علیهم السلام.

کم کم این پول ها که جمع شد،  برای مراسم هامون استفاده اش می کنیم. برای هزینه هایی مثل پذیرایی و مداح و سخنران و . یکبار هم باهاش میکروفن و یه دستگاه پخش کوچیک خریدیم، که هم خودمون و هم دیگران اگه بخواهند، برای روضه استفاده می کنیم.

حتی خیلی وقت ها که فاصله هست بین روضه ها و پول جمع شده، تو کارهایی مثل کمک به سیل زده ها و یا کمک به مسجد محل و یا . استفاده می کنیم.

ما خیلی برکات از این کار دیدیم، اینو براتون گفتم که شما هم امتحان کنید می خوایم بگیم آقا جان دوستون داریم و از جان و مالمون براتون خرج می کنیم، اونا هم چون کریم هستند مدیون مثل منی نمی مونند، چندین برابرش رو جبران می کنند. 


 سخنان حاج آقا عالی درمورد شیخ الائمه آقا امام صادق علیه السلام التماس دعا



بنده خیلی اوقات دلم به حال حضرت یونس (سلام ‌الله‌ علیه) میسوزد. مگر چه کار کرده بود [که گفت] :

سُبحٰنَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظٰلِمینَ‌؟

[آن هم] با آن مجازات سختی که خدای متعال به حضرت یونس داد. خب ایشان هر چه قومش را دعوت کرد، هر چه کرد، گوش نکردند، این هم با آنها قهر کرد، گذاشت رفت بیرون [شهر]؛

کارش همین بود دیگر.

حالا اگر چنانچه یک عالِمی مثلاً‌ فرض کنید در یک شهری نصیحت کند، مردم گوش نکنند حرفش را و بگوید پس من نمیمانم در این شهر و پا شود برود بیرون، خب کار بدی است

امّا [آیا] مجازاتش این است که برود در دریا و در دل نهنگ و خدای متعال بگوید اگر او تسبیح نمیکرد،

لَلَبِثَ فی بَطنِه اِلی یَومِ یُبعَثونَ»؟ بنا بوده تا قیامت در شکم ماهی بماند!

جزائش این است؟

امّا [با این حال] یونس را خدای متعال این‌ جوری مجازات میکند؛ چرا؟ چون پیغمبر است؛

میگوید شما پیغمبری؛ فَظَنَّ اَن لَن نَقدِرَ عَلَیهِ‌ -خیال کرد ما بر او سخت نمیگیریم؛ نَقدِرَ» یعنی سخت گرفتن- فَنادیٰ فِی الظُّلمٰتِ اَن لا اِلهَ اِلّا اَنتَ سُبحٰنَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظٰلِمینَ؛

خودش را ظالم دانست، اعتراف کرد، فَاستَجَبنا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِنَ الغَمِّ.

این ‌جوری است، شما با آدم معمولی فرق میکنید؛ اگر آدم معمولی یک حرکتی انجام بدهد که دارای نکوهش است، شما اگر آن عمل را انجام دادید، نکوهش شما یا دو برابرِ او است یا چند برابرِ او است، تفاوت میکند.


منبع: 5/4/98


امامتی که ادّعایش از جانب امام باقر علیه السلام برای هشام بن عبدالملک غیر قابل تحمل است، امامت به معنای حکومت است؛
و اساسا در اسلام و در اصطلاح قرآن و در اصطلاح حدیث، امام یعنی حاکم.
کسی که زمامدار امور است، در اصطلاح قرآن به او می گویند امام.
در اصطلاح حدیث هم به چنین کسی می گویند امام.

"ائمة یدعون الی النّار"
"و نجعلهم ائمةً و نجعلهم الوارثین"

من می گویم هشام بن عبدالملک آن روز، امام باقر علیه السلام را بهتر از شیعه ی امروز میشناخت؛
او می فهمید که امام باقر علیه السلام در طلب حکومت است، دنبالِ گرفتن قدرت است، دنبال ایجاد یک جامعه ی اسلامی و الهی واقعی است؛
امّا برای شیعه ی امام باقر، امروز این مطلب را باید ثابت کنیم؛ تازه باورش بیاید یا نیاید!


سلام
_ خیلی شنیده بودم که هر چی بیشتر بدونی، به ندانسته هات بیشتر آگاه میشی.  چقدر مطلب هست که می خوام بدونم و چقدر وقت و همت که ندارم!

_ عبدالله بن جعفر، محمد بن حنفیه، مردم مدینه!!! اصلا بگو بنی هاشم! چقدر معماهای سخت و پیچیده داریم. یک ربیعِ حاجب کافیست که بفهمی مرز بین حق و باطل مثل یک مو باریکه!
یادم باشه ازشون بپرسم.

_ تازگی فهمیدم که دانستن هم ظرفیت می خواد. یعنی می دونستم اما اینجور بهش باور نداشتم. خیلی شدید و سخت اینو فهمیدم. وقتی بین دانش های متعارض دست و پا میزنم و نمی دونم چقدر باید جدیشون بگیرم؟ چقدر باید موثر باشند در تفکرام؟ اصلا چقدر باید راهشون بدم توی زندگیم؟!

_ بحث سر این بود که در هنگام معاد، نظام  اسباب و عللی تعطیل میشه. حرف سر شاء است. اما بحث رفت بر سر اراده!
منظور اراده ای که در مقابل اسباب و علل است، بود! ولی رفت به اراده ی در همه شئونات.
گفتن نمیشه گفت اراده حکومت می کنه. از جهتی درست بود اما از جهت مورد بحث، نه! تفکیکش سخت بود

_حرف این بود که  مومن باید علاوه بر دقت در سلامت روح، به سلامت جسمش هم توجه کنه و برای تلاش و تکاپو برای تحقق انتظار نیاز به جسم سالم داری. اونوقت طرف میگه من چون شنیدم که خانم فاطمه زهرا  سلام الله علیها ضعیف و ظریف بودن!!!! به خودم دلداری میدم که خوب عیب نداره که من ضعیفم! و نمی تونم زیاد تلاش کنم. نمی دونم چطور به اون همه تلاش های خانم و از جان گذشتگی هاشون نگاه نکرده بود.
چقدر از این توجیهات داریم تو ذهنمون برای فرار از مسئولیت ها.

_ گفت ما اویس هستیم. و گفت این همه دستورات دست و پا گیر لازم نیست، کافیه از دل و جون حواست باشه که آقاجان چی از ما می خوان. چی شادشون می کنه و چی محزون! استناد کرد به داستان هالو و کفاش و . همه ی آدم های بسیار عامی که به محضر حضرتش مشرف بوده اند و خدمتگزارشون بوده اند.
راست می گفت، اما با مقیاس دل پاک خودش. گفتم نسخه برای همه یکی نیست.
اما راستش  تو دلم گذشت که شاید همه ی این علوم!!! حجاب هاییه که ما دور خودمون پیچیدیم. گاهی حتی راه نَفَسمون رو هم می گیره.

_ مدتیه که سست شدم. مدتیه که بی مطالعه میرم. بی انگیزه! با خودم مبارزه می کنم تا برم! اما لطف حضرت شامل حالم میشه و لحظه ی آخر راه می افتم. خیلی دنبال علت درد گشتم، هم در خودم هم در مجلس! هر بار قصد می کنم سکوت کنم، اما طاقت نمیارم. نمی دونم کدومش درست تره. دلم می خواد با استاد مطرحش کنم! اما دلم نمی خواد همش بیافته تقصیر خودم :(((

+ هر شب میگم امشب دیگه زودتر می خوابم، اما حتی همین امشب که زودتر رفتم در خونه ی خدا، بازم یه بهانه درست شد برای دیر خوابیدن! نوشتن از یک ذهن آشفته.


سلام

همیشه کوچکترین تغییر ها بهم استرس میده و مضطربم می کنه. حتی تغییرات خوش آیند، مثلا سفر زیارتی! در عین خوشحالی این اضطراب همراهمه.

حالا نشستم تو خونه در حالیکه بیشتر وسایل جلوم جمع شده، و باید راه بیافتم برم خونه ی خواهرم.

اما اینکه بعد از برگشتن چقدر خونه ام تغییر خواهد کرد، یه حس غریبی بهم داده. انقدی که دیشب یه فص گریه کردم و آخرشم وسط کار رها کردم رفتم جلسه‌ی یاد ماه، تا یه کم فضام عوض شد و ذکر  خیر گفتن از آقا جانمان مثل همیشه آرومم کرد.

نمی دونم  اونجا شرایط اینترنتمون چجوریه، شاید وای فای نداشته باشیم و‌دیگه آخرش نت همراه همسر جان رو دارم! گوشی خودم که کلا با نت مشکل داره :/

در نتیجه دو سه ماهی احتمالا توفیق اجباری! دارم در کم کردن حضور در نت.  

فعلا یا علی! 


سلام

الحمدلله بعد از خلوت شدن خونه، داریم می افتیم رو روال طبیعی زندگی مون. امروز یه کم جابجایی انجام دادیم و وسایلمون رو زور چپان کردیم این ور اونور، که دیگه نخواد برای برداشتن یه تکه لباس برم پایین بیام بالا

اما خوب همچنان پله نوردی ادامه داره.

طبقه اصلی دوبلکسه، علاوه بر سه تا پله بین حال و پذیرای، و دو تا پله بین حال و آشپزخونه! پله های حیاط بمونه که بخاطر پهن کردن لباس و آب دادن باغچه باید بریم. برای رسیدن به اتاق خواب ها باید کلی پله بریم بالا :(

خلاصه که سه چهار روز نشده، زانو و کمر نمونده برامون. خودشون چه مدلی تحمل می کنن نمی دونم!!!

فقط باعث شد به همسرجان بگم: برای خونه ی خودمون، طبقه ی همکف رو فقط تر تمیز می کنیم و طبقه ی بالا مجزا باشه، من تحمل پله بالا پایین کردن ندارم!


بچه های خواهرم دقیقا همسن و سال بچه های خودمون هستن و الان ما چهار تا دختر داریم! ماشاء الله. زی میگه کاش همیشه چهار تا بودیم، یکی نیس بگه : نه که خیلی هم کمک حال مامان بابایی!

انقده کارم زیاد شده فرصت نمی کنم سرحوصله کتاب بخونم، تازه کتاب های خواهر و شوهر خواهرم هم چشمک میزنن, اونوقت هنوز وقت نکردم لای کتاب زبانم رو باز کنم  :/


+ حس میکنم خیلی درهم نوشتم. از مطلبی که نصفه شب بنویسی بیش از این توقع نیست! شما ببخشین :)


سلام

میشه برام دعا کنید

هنوز شروع نشده طاقتم طاق شده، نمی دونم شاید خسته ی این رفت و آمدهاییم.

اما هیچی بدتر از آوارگی خونه ی این و اون نیست، اگر میرفتیم مستاجری حداقل اختیار زندگیمون رو داشتیم! 

دعا کنید، شیطون نشسته رو شونه هام و می تازونه!  دلم می خواد سر عهدم وایسم و وا ندم. 

خدایا کمک کن احترام همه رو حفظ کنم و خدای نکرده حرمتی نشکنه، دلی نشکنه. چه بچه های خودم، چه  بچه های خواهرم، چه همسرم، اذیت نشن! 

لا حول و لا قوة لا بالله العلی العظیم.


سلام

موضوع رحمت خدا بود و تجسم این رحمت در وجود امام معصوم علیه السلام.

رسید به رحمت و مودت در دل مومنین . ویاد کارگاهمون افتادیم که ما باید بنای جامعه رو بر اساس محبت بگذاریم.

بحث رفت بر اینکه مدل زندگی هامون به سمتی رفته که از محبت خالصانه برداشت های سوء میشه، بعضا سرزنش می کنند و حتی ممکنه در یک گروهی اون خوبی و محبت یک نفر رو برنتابند و حتی زشتی او محسوب کنند!

مثلا بگذارند به حساب فضولی، چاپلوسی، عوام بودن و عقب ماند'ی، تحجر و .

حرف این بود که آیا باید در این موارد عقب کشید و محبتت رو دریغ کنی یا صبورانه بشنوی و خالصانه به مسیرت ادامه بدی. 

چقدر باید توقع بازخورد خوب داشت و تا چه زمانی.

محدثه خانم مثال پسرشون رو زدند، که وقتی کوچک بود هر چه مراقبت می کردیم و مداومت می کردیم و صبوری می کردیم برای رشد فرزندمون انگار نه انگار. امیدی به تاثیرش نداشتیم، او همچنان مشغول شیطنت و بازیگوشی های خودش بود. اما الان که نوجوانیش رو داره پشت سر میگذاره کم کم آثار اون تلاش هامون رو در وجودش میبینیم.

نتیجه اینکه تربیت انسان زمان بره. شما نمی تونید توقع داشته باشین با دوبار عملکرد درست، بازخورد خوبی بگیرید. ممکنه زمان بسیاری ببره و خیلی دیر آثارش رو ببینید.

همونطور که در خودتون هم نمی تونید یکباره توقع تغییر و تحول داشته باشید، برای هر قدم کوتاه باید مدت ها ممارست بخرج بدین تا نهادینه بشه و بعد قدم بعدی و . 

 در ضمن اینکه انسان وارسته نیازی به انتظار کشیدن برای دریافت اثر در افراد مقابلش نداره. وقتی خالصانه قدم برداری، توقع از دیگران نخواهی داشت. سرزنش ها و ناملایمات به شما صدمه ای نمیزنه و  براحتی از کنارشون می گذری!


اما این رحمت و مودت نیاز جامعه است و باید بریم به سمتش. بسیاری از مشکلاتمون ریشه در مودتیه که نسبت به هم نداریم.


در مورد نقاط ضعف تقریبا همه دستمون پره. نقد های وارد رو خوب می دونیم، اما هنوز راه حل های درست و کاربردی نداریم. هنوز نمی دونیم وظیفه ی  هر کدوممون چیه؟

قرار شد فکر کنیم. چطور به اجتماع قلوب میرسیم؟ تشکیلاتی کار کردن یعنی چی؟

راستش فکرم رفته روی صحبت های حضرت آقا در گام دوم. به نظرم بشه جواب های خوبی توش پیدا کرد!  نظر شما چیه؟ راه حل چیه؟



سلام

_ دویدن مساویه با ت خوردن سر! آقا شما هم اگه اون سرگیجه ها رو تجربه می کردین، حالا متوجه میشدین چرا نمی دَوَم! فکر کردین برای چی می گردم دنبال یه ورزش که کمتر سرم بالا بایین بشه؟!

 

_ همون جلسه اول گفتم استاد تا آخر ماه،چقدر خوبه کم کنیم؟ چپ چپ نگاهم کرد که تو دیگه برای چی؟! تو لازم نکرده کم کنی! حالا جرات ندارم خودمو بکشم، میترسم اضافه هم شده باشه! نمیگه ما جنبه نداریم.

 

_ میگه تو منبع آرامشی! هر دفعه گفته زدم زیر خنده! آخه کسی که درون خودش انقدر متلاطمه و کلی تلاش می کنه تا جوش نیاره و با توسل و دعا خودشو کنترل می کنه، چه مدلی به دیگری آرامش میده؟!

دیشب دیدم بی خواب شده، دستشو گرفتم تو دلم گفتم خدایا از اون آرامش ها که او می گفت باید اینجا خرج کنم! خودت کمک کن. و یه کم بعد دیدم خوابش برده:)

 

_ بعد از کلی سوال از شجره نامه و دنبال بابای سید گشتن و را ه برای اتصال به سادات، بهش گفتم فقط می تونی با یه سید ازدواج کنی! میگه من آخه دوست دارم با طلبه ازدواج کنم! :) گفتم خوب با یه طلبه که سیده ازدواج کن! همونا که عمامه شون سیاهه! میگه خوب من که سید نمیشم! گفتم عوضش میشی عروس حضرت زهرا سلام الله علیها، به فرزندان ایشون خدمت می کنی!

 

_ با اینکه دو تا خواهریم و از لحاظ اعتقادی بهم نزدیکیم، بچه هامونم، هم از لحاظ سنی هم جنسی مشابه هم هستند، اما تربیت بچه هامون تو دو تا مسیر متفاوته! این تفاوت ها شده باعث یه سری دلخوری برای بچه های من! خصوصا که اون دو تا احساس مالکیت به خونشون هم دارند و قدرت نمایی می کنند :)

گاهی شیطون میگه فلان حرفو بزن و یه کم حمایت کن از بچه هات! اما دلم میگه بچه اند! قرار نیست منم بچه بشم.

 

_ خدا رو شکر که دختر من بزرگتره! بخاطر چند ماه فاصله ی سنی، یه سال زودتر وارد هر مقطع شد و بعدم انتخاب رشته و دانشگاه. اگرنه حتما متهم میشد به تقلید از مسیر اون ها!

اما هنوز این مقایسه ای که تو کلامشون هست آزاردهنده است! یکی نیس بگه بابا بی خیال، زندگیتون رو بکنید.

 

_ خواستگار اول رو رد کردیم، چون: آقا پسر هیچی از خودش نداشت، نه درسش رو درست خونده بود، نه تلاشی برای پیشبرد آینده اش، نه حتی برنامه ای برای آینده.ظاهرا تمام دلخوشی اش به مال پدرش بود!

دومی رو یه کوچولو رد کردیم اما دوباره پیگیر شدن! برعکس اولی، آقا پسر بسیار فعال و پر تلاشه و از هر فرصتی برای رشد استفاده کرده. رد کردنش هم بخاطر شرایط خاص کاریش بود، که اونم به نظرم نیاز داره خود " زی" روش فکر کنه

البته ما هنوز آقا دوماد ها رو زیارت نکردیم! فقط همسرم باهاشون صحبت کرده :)

 

_ از اینکه بلد نیستم مادر خوبی باشم زجر می کشم! به نظرم اونایی مادر خوبی هستند که  می تونند همه ی بچه ها رو با مهربانی تمام در آغوش بکشند و محبت قلبی خودشون رو بهشون منتقل کنند و موقع ناراحتی آرومشون کنند! و لازم نیست حتما اون بچه فرزند خودشون باشه.

 

+این دو تا مطلب  از فدا بانو  هم بحث جالبیه، خصوصا برای خانم ها، توصیه می کنم بخونید:

(1) و

(2)


سلام

 

صلاح و فساد طبقات اجتماع در یکدیگر تأثیر دارد. ممکن نیست که دیواری بین طبقات کشیده شود و طبقه ای از سرایت فساد یا صلاح طبقه ی دیگر مصون یا بی بهره بماند،

ولی معمولا فساد از خواص» شروع می شود و به عوام» سرایت می کند و

صلاح برعکس از عوام» و تنبه و بیداری آنها آغاز می شود و اجبارا خواص» را به صلاح می آورد،

یعنی عادتا فساد از بالا به پایین می ریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت می کند.

روی همین اصل است که می بینیم امیرالمؤمنین علی علیه السلام در تعلیمات عالیه ی خود، بعد از آنکه مردم را به دو طبقه ی عامه» و خاصه» تقسیم می کند، نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه اظهار یأس و نومیدی می کند و تنها عامه ی مردم را مورد توجه قرار می دهد.

در دستور حکومتی که به نام مالک اشتر نخعی مرقوم داشته می نویسد:

برای والی هیچ کس پرخرج تر در هنگام سستی، کم کمک تر در هنگام سختی، متنفرتر از عدالت و انصاف، پرتوقع تر، ناسپاس تر، عذرناپذیرتر، کم طاقت تر در شداید از خاصه» نیست.

همانا استوانه ی دین و نقطه ی مرکزی مسلمین و مایه ی پیروزی بر دشمن عامه» می باشند،

پس توجه تو همواره به این طبقه معطوف باشد. » .

 بخشی از

مقدمه ی کتاب داستان راستان از شهید مطهری

 

+مدت ها بود که اون ته ته های ذهنم به این سوال فکر می کردم:

آیا این حرکت های کوچک ما مثل جلسات خانگی و هیات و تلاش های ما در حد خانواده و برای تاثیر گذاری تو جامعه با این عظمت و ساختارهای بیچیده اش و در مقابل دستگاه شیطان و حربه هاش، فایده ای هم داره؟

وقتی حاج آقا از  این کلام مولا ی متقیان علیه السلام برام گفتند، اولش باورم نشد. انگار جواب رو برای من فرستاده بودن! با اینکه اصلا موضوع صحبت حاج آقا ربطی به سوال من نداشت.


_ریحانه می گه یه بار رفتم قسمت هایی که از فیلم دونگی سامسونگ کردن ببینم، بیشتر از دویست تا بود!

+یعنی انقدرسامسونگ می کنند؟ من دوست داشتم همشو ببینم.

_شاید قسمت های خیلی عشقولانه هاش بوده!

+شاید هم خیلی بچه گانه بوده که حذفش کردن!

 

*. چشم و دل ماماناتون روشن! از جمله خودم :\\\


سلام


وقتی حاج محسن در جلسه ی دیدار خصوصی اش با حافظ اسد حرف از موشک زد، چهره ی اسد در هم رفت و به لطایف الحیل بحث را عوض کرد.

حاج محسن هم صلاح ندید حرفش را پی بگیرد. بعد از جلسه، اسد همه ی ده دوازده نفر سران و بدنه ی دولت و ارتش را مرخص کرد. حتی دستور داد که مترجم ها هم بروند. آن وقت روبروی حاج محسن نشست و به عربی گفت: "مگه نمی دونید سوریه پر از جاسوسه که توی جمع عمومی حرف از موشک می زنین؟!"

و در ادامه توضیح داد که ما به دلیل شرایط جنگی فعالی که با اسرائیل داریم تمامی کم و زیاد شدن سلاح ها و آرایش نظامی مان تحت نظارت شوروی انجام می شود و با وجود اینکه ما علاقه مند به پیروزی شما در جنگ هستیم، ولی به هیچ وجه امکان دادن موشک به شما را نداریم؛ یعنی در اصل، چنین اجازه ای به ما داده نمی شود.

حاج محسن ناامیدانه به اسد نگاه کرد. یعنی یک کشور اختیار سلاح های خودش را نداشت؟

اسد نیم تنه اش را کمی به جلو خم کرد و با صدای آهسته تری ادامه داد: "ولی برای اینکه حسن نیتم رو به شما ثابت کنم، می تونم ترتیبی بدم که یگان موشکی ما طرز آماده سازی و پرتاب موشک ها رو به گروه ویژه ای از شما یاد بدن."

لبخند روی لبان حاج محسن نشست. همن هم غنیمت بود. آموزشش را که می گذراندند، خدا موشک هایش را هم می رساند.

_ شکراً یا اخی، شکراً.

از جلسه که در آمدند، حاج محسن تصمیم جدیدی گرفته بود. باید نقشه ای می کشید که هر طور شده بتواند از قذافی موشک بگیرد.


برگرفته از کتاب خط مقدم

روایتی داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی ایران

با محوریت زندگی شهید حسن طهرانی مقدم


+ خدا بهتون رحم کنه، باز من یه کتاب دست گرفتم :)


سلام

معنای اول برای سکولاریزم (ملایم): عدم توجه به علوم ماورائی

ممکن است اعتقاد به ماوراء داشته باشد اما در امور معرفتی، گویا وجود ندارند و توجهی بهشان نمی شود.


معنای دوم برای سکولاریزم (خشن): اصلا ماوراء طبیعت وجود ندارد.

اصالتِ ماده، انکار ماوراء طبیعت، انکار خدا و دین

در امور دنیوی (اقتصاد، حقوق، تعلیم و تربیت،.) دین حضور نداشته باشد!

حتی در معنویات (عرفان سکولار!)

یا در مباحث ی ، توصیف یا تبیین یا استراتژی ها، از دین استفاده نشود.

جدایی دین از ت، یکی از مصادیق سکولاریزم است.


لازمه ی همه ی امور سکولاریزم، زوال دین از امور دنیاست.

لازمه ی زوال دین از امور دنیا، سلب تقدس از امور جهان است.

اما خود سکولاریسم بسیار قدسی و نقدناپذیر است و همه باید بپذیرند.


معنای گوهری سکولاریزم ، حذف امور ماورائی از دنیاست. لازمه اش تقدس زدایی و حذف نمادهای دینی از دنیاست.

وقتی می گوییم به حاشیه راندن ارزش ها و اعتقادات دینی از امور دنیا، مقصود از دنیا:

هم امور دنیوی مثل حقوق، تعلیم و تربیت، اقتصاد و . است، که امور فردی و اجتماعی را شامل می شود.

هم پدیده های دنیوی مثل زمین و آسمان و . است.

زمین قدسی نداریم، مکه، کربلا و .

زمان قدسی نداریم، عید فطر، عید غدیر،.

در سکولاریسم همه ی این تقدس ها باید کنار برود.


نگاه آیت شناسی و خلقت شناسی که در قرآن آمده است، به همه ی پدیده های دنیا تقدس می بخشد.

آنچه که مذموم است، غفلت از خداست که بواسطه ی دلبستگی به دنیا پدید می آید.

در نگاه دینی غفلت از خدا مذموم است.

اما سکولاریزم دقیقا می گوید غفلت از خدا داشته باش.

زمین و زمان و زن و فرزند و  هر چه میبینی، خدا را نبین!

اینگونه است که حتی عرفان هم می تواند سکولار شود.


مقصود از دین چیست؟ باورها ( آموزه های دینی) و حقایق دین ( خدا، پیامبر، ملائکه، آخرت،.)

گوهرِ قرآن، مبداء گرایی و آخرت گرایی، ایمان به خدا و آخرت است.

سکولاریزم می خواهد این ها را از دنیا بگیرد، دنیایی می خواهد که غفلت ایجاد کند.


سکولاریسم 6 قسم است: معرفتی، اخلاقی، رفتاری، ساختاری، اجتماعی، تمدنی


+ بخشی از سخنان حاج آقا خسروپناه در همایش نقد نظام آموزشی موجود


سلام

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود
فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یک سؤال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت:  من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، ان شاء الله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ای ست
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود در اتاق موندن و غصه خوردن.
تا اینکه یک روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم؟
خلاصه یک روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم.
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت.
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد.
با خودم میگفتم بگذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه.
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم.بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
ماشین عروس که می دیدم از ته دل شاد میشدم و دعا می کردم.
گدا که می دیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.
حالا سؤالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم
و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه
آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر، داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!
یک چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: می تونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه!
گفتم: خارج چی؟و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد.!

#استاد_پناهیان 


سلام

این روزها تلخم. دلگیرم، دلتنگم، دلخورم، متحیرم. آواره ام! تنهام. خسته ام. 

نمی دونم کدوماش درست تره، گاهی همش هستم و گاهی همش رو راحت ندید می گیرم و می خندم! اما راستش آروم نمیشم.

وقتی تو این حالم یا کلا مدتی نمی نویسم، یا برعکس باید بنویسم و بنویسم و بنویسم.

نوشتن باری از روی دوش افکار متراکم ذهنم برمیداره. 

مشکلی حل نمیشه، اما انگار  هر کدوم از این افکار میره سر جاش. از شگی ذهنم کم می‌کنه!

حالا شمایید و یک نادم که در حال نوشتن و‌ نوشتن و نوشتنه.

عذر اگر اذیت میشین. 

معمولا هم اینجور مواقع مبهم مینویسم، یعنی ترجیح میدم مبهم بنویسم. پس زیاد خودتون رو در فهمشون اذیت نکنید.

ممنون که تحمل می کنید.


مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم
حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا


+علی اکبر لطیفیان


سلام

این چند روزه نوه ها همه جمعند خونه ی مادر بیشترین مشکلمون  تو بازی ها خودمحوری بچه هاست.

هر کدوم برای خودشون پادشاهی هستن و به شکل آزاردهنده ای از خود متشکر . در تعاملات و بازی ها هم کمترین کوتاه اومدن و اهمیت فایل شدن برای حق بقیه رو رعایت می کنند. 

تازه مثلا همه مون مذهبی هستیم و تلاشمون رو کردیم مراقب رذایل اخلاقی باشیم. اما مشکل ظاهرا عمیق تره! اونم اینکه این تکبر پننهان از نظر خیلی از خود ما ها طبیعی‌ و حق و حتی گاهی  از صفات حسنه محسوب میشه! و معتقدیم تو این دنیای گرگ، بچه مون هم حداقل فاکتورهای گرگ بودن رو باید داشته باشه تا بتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه! 

با این مدل رفتارها آینده ی ترسناکی جلوی رومونه. 

دنیا انقدر پیچیده شده و انقدر فرهنگ مادی گرایی و فرد محور تو جامعه مون رسوخ کرده که گاهی تشخیص درست بودن و نبودن یک رفتار واقعا سخت میشه. به نظرم علت مهم این حیرانیمون هم شناخت عمیق نداشتن از مفاهیم دینی و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلامه!



سلام

حاجی پیامک داده چرا سوالا رو جواب ندادی؟ بعد از کلی چک و چونه که نت ندارم و من که مدرک نمی خوام و . گفتم تازه با سوال مربوط به شما هم مشکل دارم  و فکر می کنم درست متوجه نمیشم چی می خواد؟ میگه همه همینجورن، مطلب سنگین بود :/

گفتم اما من با سوال مشکل داشتم! بعد گفتم تازه نقد هم دارم بهتون‌ .گفت به مطلب یا ارایه؟ گفتم ارایه، سر فرصت میگم بهتون!

میگه خوبه، کی؟ دیدم تا اخر هفته که تهرانم، بعدشم هزار تا کار دارم. برگشتم گفتم با منشیم هماهنگ کنید، این هفته سرم خیلی شلوغه!!! 

جواب نداد، ولی فکر‌کنم تو دلش گفت بچه رودااااار.:)) 

آخه روز همایش هم وقتی پرسید چطور بود؟ به شوخی گفتم همه خوب بودن غیر از شما! :)) 

حالا رفته از زیر زبون همسر بکشه بیرون، اونم گفته اجازه ندارم بگم، همینجوریشم متهمم هر چی میشه میزارم کف دست شما!!!! ( البته معلوم هم نیست نگفته باشه :)) )


این میون خواستگار اولی امروز قرار داشت با همسر جان. بهش گفتم اگر جوابت منفی بود همونجا متوجه اش کن که جوابت منفیه، دیگه پاسش نده به من!

و اونجور که از ظاهر امر پیدا بود جوابمون منفی بود. 

یه معیاری که برامون مهمه، علاوه بر معیارهای اعتقادی و‌اخلاقی، عرضه ی طرفه! این دو مورد که حدودا مطمین بودیم از لحاظ اعتقادی و اخلاقشون

تشخیص با عرضه بودن طرف هم کار آسونی نیست، اما مثلا یه بنده خدایی هست از هم کلاسی های دخترم. می دونم که مشکل مالی نداره، اما رفته ساخت اریگامی رو یاد گرفته، حالا با‌همین هم کلاسیاش جمع شده شرکت زده، اریگامی رو بعنوان کارت ویزیت و یا طراحی دکور و . انجام میده و دقیقا از هیچی درآمد پیدا کرده، تازه دوستاشم شریک کرده. این یعنی عرضه!

این مدل آدم ها تو سخت ترین شرایط هم گلیم خودشون رو از آب بیرون می کشن، منتظر معجزه نمی نشینند. و البته این مدل آدم ها تو این دوره زمونه خیلی کم شدن متاسفانه! اینم تقصیر مدل تربیتی پدر و مادرهایی مثل منه. 


موضوع اختلاف اون زن و شوهر هم متاسفانه خیلی جدیه، همسرم باهاشون حرف زده، اما این کدورت ها زمان برده که به اینجا رسیده، در نتیجه زمان لازم داره تا حل بشه. خصوصا که این ها الان از یک سری خصوصیات ذاتی همدیگه شاکی هستن، که به این راحتی ها قابل تغییر نیست. 

خانمه می خواد بیاد باهام حرف بزنه، راستش نمی دونم چی می خواد بگه چون تا بحال طوری برخورد کردم که انگار بی خبرم! و چون آقا به من نزدیک تره فقط خدا باید کمک کنه که عدالت رو در حرفام رعایت کنم و خدای نکرده جانبداری نکنم. 

البته واقعیت اینه که اون آقا تقصیر بیشتری داره. و این خانم در حد توانش تلاش کرده برای حفظ زندگیش.


تو همه ی این سختی ها فقط به یه نقطه میرسم. هر چی هم درایت داشته باشی باز ناتوانی و باید نیرویی بالاتر از ظرف عقلی بشر پر از نقصی مثل من، باید کمک کنه.

و اینجاست که باید بگم آقا جان دریابین.

یا صاحب امان ادرکنی، یا صاحب امان اغثنی


سلام

 

(حاجی زاده مسیولیتِ یافتن مکان مناسب برای استقرار موشک های خریداری شده را، در کرمانشاه داشت.)

آقا محسن رو کرد به برادر وحیدی.

- برادر وحیدی! مشکل کجاست؟ اینا نیازشون واجبه ها!

وحیدی شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن. از لحن و حرف هایش معلوم بود که اصلاً به این کار راضی نیست. آقا محسن نگذاشت حرفش تمام شود.

- ببین برادر! اینا قراره یه تعداد موشک بیارن. کارشون هم سه فوریتیه. لطف کن باهاشون همکاری کن.

با شنیدن این جمله، حاجی زاده وارفت. اگر لو رفتن بحث موشک ها برای گرفتن پادگان اشکالی نداشت، خب خودش اهمیت موشکی را می گفت و پادگان را می گرفت دیگر! این همه رو انداختن به این و آن نمی خواست که.

 

( چند نفر لیبیایی برای بازدید از ایستگاه ها و مکان های مورد نیاز پرتاب موشک به ایران آمده اند.)

- چه خبر؟

- اینا تند تند غذاشون رو خوردن و فقط منتظرن سوله رو ببینن.

- ببین اینجا هوا پسه. سوار ماشینشون کن و کمی بچرخونشون تا ما کف اینجا رو بشوریم!

- چی بگم آخه؟!

- چه میدونم بگو سوله کمی دوره. باید با ماشین بریم!

حاجی زاده منتظر جواب نماند. گوشی را گذاشت. پاچه های شلوارش را بالا زد و آستین های پیراهنش را تا زد. آب پرفشار، شلنگ مرده ی آتش نشانی را زنده کرد. بچه ها پاروها رو دست گرفته بودند و باقدرت فضله ها رو پارو می کردند. انگار کسی نیروی عجیبی توی بازوهایشان دمیده بود.

 

( روس ها در حین آموزشِ نحوه ی کار با موشک در سوریه، مباحث ی اعتقادی برای تاثیر گذاری بر نیروهای آموزشی به راه می انداختند.)

صحبت ها اول از چگونگی پیشرفت درس ها و این موارد شروع شد؛ اما خیلی زود و طبق معمول کشیده شد به بحث ی و جنگ ایران و عراق. همان اوایل صدرفراتی با تیزهوشی پرسید:

- شما مگه اینجا افسر توجیه ی ندارید؟

- ما سه نفر خودمان افسر توجیه ی هستیم!

این عنوان مثل اسم رمز عمل می کرد. دو ریالی همه ی بچه ها افتاد که چطور باید برخورد کنند. قبل از سفر حاج محسن سفارش کرده بود که زیاد با افسران توجیه ی دهن به دهن نشوید. یکی از اصلی ترین مأموریت آن ها تبلیغ برای شوروی و بلوک شرق است و برای موفقیت در ایجاد تشکیک و به چالش کشیدن عقاید شخص مقابل به خصوص اگر ایرانی باشد، قبلاً آموزش مستقیم و غیر مستقیم دیده اند.

کتاب خط مقدم از فائضه غفار حدادی

 

+ اولش کتاب رو فقط از روی کنجکاوی در مورد شهید حسن طهرانی مقدم و همچنین علاقه ام به نویسنده شروع کردم و فکر می کردم احتمالا مطالب کتاب خشک و علمی باشه. اما خانم غفار حدادی با هنرمندی تمام یه عالمه از ابعاد پنهان و مهم موشکی شدن ایران و همچنین مطالب ی ریزی که در اون زمان در جریان بوده رو، در کنار هم آورده اند طوری که شما دلتون نمی خواد کتاب رو کنار بگذارین و مرتب می خواهین ببینید بعدش چی شد!

اگر می خواهین با ابعاد خاصی از جنگ و زحمات زیادی که در راستای قدرت موشکی کشورمون کشیده شده، آشنا بشین حتما این کتاب رو بخونید.

 


سلام

سال ها  پیش با حاج آقا سید مهدی طباطبایی( خدا بیامرزدشون ) همزمان تو سفر مدینه بودیم. یادمه سفارش کرده بودن هر جا میرید زیارت و هر چه می تونید ذکر صلوات بگین تا وقتی برگشتین، همه از شما بوی خوش استشمام کنند.

چند سال بعدش هم حاج آقا اشرفی رو تو خونه ی خدا گیر آوردیم و ازشون پرسیدیم حاج آقا موقع طواف دور خانه ی خدا، چه دعاهایی خوبه بخونیم. یادمه تاکید کردن بهترین دعا صلواته!

این ذکر کم کم شد مونس من انقدری که هر جا گیر کنم، هر کاری رو بخوام شروع کنم، هر وقت بخوام از خدا تشکر کنم، و برای هر نگرانی و حاجتی ذکر صلوات اولین چیزیه که یادم می افته.

اما نه این مدلی که مثلا چند هزار تا صلوات بفرستم! شاید  پیش اومده تو ختم صلواتی که جمعی خونده شده  چند صد تایی صلوات فرستاده باشم، اما عموما خودم 14 تا صلوات نذر میکنم! اما حتی این هم در موارد خاص تره :)

در مواقع عادی هر چند تا اون لحظه یادم بمونه می خونم، حتی یکی!

مثلا دارم غذا می پزم یادم میافته که اون روز متعلق به کدوم معصوم ( علیه السلام) هست! موقع درست کردن غذا یکی دو تا صلوات به نیت ایشون میفرستم .

یا مثلا یه غذایی یا خوراکی خاصی می خوریم که از موادش مطمئن نیستم، به بچه ها میگم صلوات بفرستین و بخورین.

شده یهو تو خونه ی کسی بودم و مشاجره ای اتفاق افتاده! معمولا همون لحظه متوسل میشم به آقا امام زمان علیه السلام یا حضرت مادر یا . و صلوات میفرستم. و بشکل عجیبی یکباره انگار آبی شده بر آتش!

بچه ها دعواشون میشه یا میرن رو اعصاب صلوات میفرستم و البته کنارش اعوذ بالله. میخونم یا لعن بر دشمنان اهل بیت علیهم السلام میگم.

دارم میرم کلاسی یا جایی که دلم می خواد بیشتر بهره ببرم برای سلامتی آقا جانمون یا خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها چند تایی صلوات میفرستم.

تو ترافیک گیر می افتیم شروع می کنم صلوات فرستادن! انقدر قشنگ روان میشه

و خیلی  موقعیت های کوچیک و بزرگ دیگه که الان یادم نیست!

خوب برای همه ی این ها ذکر صلوات معروف رو می فرستم.

 

اما دو تا صلوات دیگه  هم هست که در شرایط حساس تر میخونم، اونم صلوات خاصه ی حضرت زهرا سلام الله علیها ( اللهم صل علی الصدیقه فاطمه اکیه.) و صلوات خاصه ی آقا امام رئوف علیه السلام هستش. از این دو صلوات هم بسیاااااار خیر و برکات نصیبم شده و از همه مهمتر تو همه ی این صلوات خوندن ها، آرامشیه که نصیب انسان میشه.

یه نکته مهم هم بگم.

اونم اینکه تو همه ی این صلوات فرستادن ها ، موقع گفتن ذکر صلوات سعی کنیم متوجه مفهومش باشیم و شده چند لحظه قلبمون به حضرات معصومین علیهم السلام متوسل بشه.

 

+ حالا همه ی اینا رو که گفتم بخاطر پیشنهاد بسیار خوب آقای گوارا در

"چالش ادعیه ی منتخب"  بود.

راستش اولش که خواستم بنویسم یه عالمه دعاهای قشنگ اومد به ذهنم، مثل دعای کمیل، دعای بعد از زیارت آقا ثامن الحجج علیه السلام، دعای افتتاح ، دعای استخاره،  دعاهای قرآنی و . اما دیدم اون دعایی که همیشه و همه جا باهاش مانوس بودم و ازش حظ بردم چیزی نبود جز ذکر صلوات.

لازمه که همینجا بسیار بسیار بسیار از آقای گوارا تشکر کنم که باعث خیر شدن و بگم که از دو سه تا مطلبی که دوستان برای این چالش نوشته بودن، خیلی بهره بردم. خدا بهترین هاش رو در دنیا و آخرت نصیبتون کنه ان شاء الله

 

++ دو تا آیه ی قرآن هم هستن که خیلی ویژه دوسشون دارم که میشه خطاب به ائمه علیهم السلام که پدران امت هستن خوند و دلشون رو بدست آورد:

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ ۸۸

یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ ۹۷

سوره یوسف


سلام

جناب فیشنگار باعث شدن یاد قدیما بیافتم. گفتن چرا سراغ کارهای غیرفکری نمیرم!

گفتم چند تا از کارهای قدیمم رو بگذارم براتون! البته اگر روشون کلیک کنید و اندازه ی واقعی ببینیدشون کار بهتر مشخص میشه.

ایشون ها چند تا زیر لیوانی سفارشی بودن. البته تزیینی هستن!

ایشون یه اشارپ شدن برای خواهرزاده جان.

ایشونم یک پتوی بزرگ، یا به عبارتی روتختی بودن که دو سال پیش بافتم و رفت پیش صاحبش!

اینم یادمه قبلا گذاشته بودمش. پیداش نکردم لینکشو بگذارم! آخرین کارمه که تو همین مرحله درجا زده و مونده :(( قرار بود هدیه ی تولد خواهرزاده ی فنقلیمون باشه.


+ فکر کنم چشمم زدن که رهاش کردم! فقط کتابخونه ای که پُر ِکامواست، عوض کتاب، هی دل منو آب می کنه و میگه بیااااا بیاااا، بیا ما رو بباف! :))

امیدوارم دوستای قدیمی اگر از روی کارهام  منو شناختن، لوم ندن! ;) فقط در گوشی بهم بگین.


سلام

یکی از مهمترین چیزایی که میتونه اوقات فراغت خوبی برام بوجود بیاره، یادگیریه! یاد گرفتن هر چیزی که بهش علاقه دارم میتونه برام فراغت حساب بشه!

از جمله علایقم، یادگیری زبان بوده! زبان رو دریچه ای میدونم به فرهنگ هر ملتی. و عاشق اینم که از این طریق با فرهنگ های مختلف آشنا بشم.

البته از اونجایی که اون موقع که من رفتم سراغ این علاقه ( فکر کنم سال هشتاد و دو بود!)، زبان انگلیسی رو بورس بود، در نتیجه رفتم و تا حدی یادش گرفتم، هر چند سالی هم باز میرم یه تلنگری به دانسته هام میزنم تا بکل فراموش نشه!


در این میون زبان عربی رو هم بسی دوست دارم یاد بگیرم، خصوصا که زبان قرآن و حدیثه! اما واقعیتش اینه با حجم عظیم قواعدش سر سازگاری ندارم! کلا از دوران مدرسه هم عربیم افتضاح بود! یکی دو ترم هم رفتم اما نشد که بشه. تازه خیر سرمون سی چهل واحد عربی تو دانشگاه پاس کردم! (دقیقا فقط پاس کردم)

در عین حال دوست دارم بفهمم اش و الانم که ادعیه و قرآن رو میخونم تلاشمو میکنم مفاهیمش رو بدون نگاه به ترجمه متوجه بشم. همچنین دوست دارم بتونم کمی مکالمه اش رو یاد بگیرم، مثلا تو اربعین که میریم عراق چهار تا کلمه با خانماشون گپ بزنم.


حالا تازگی با یه گروه آموزش مجازی* آشنا شدم که مسئولش یک طلبه است و چند تایی از دوستان از کارشون خیلی راضی هستن! اینام برداشتن تو این ماه تخفیف گذاشتن برای کلاس هاشون. عجیب افتادم تو فکر ثبت نام و استفاده از این موقعیت! هم برای عربی هم انگلیسی!

اما از اینا هستن که باید مرتب تمرین براشون انجام بدی و وقت بگذاری، منم تو ماه آینده قطعا از این فرصت ها ندارم :(( موندم چی کار کنم. از طرفی هم وسوسه شدم برم یه زبان جدید یاد بگیرم مثل اسپانیولی!!!

می دونم خیلی روم زیاده! :))) هم وقتشو ندارم هم چند تا هندونه رو با هم می خوام بردارم! حالا بماند که موضوع حساب کتابش خودش یه معضلیه!

از اون طرف کاملا کم حوصله شدم برای تمرین کردن و جواب پس دادن به استاد! باید برم بهشون بگم برای سن و سال ما دوره ی ویژه بگذارند، با تسهیلات :)))

خلاصه که موندم کدوم رو پیگیری کنم! انگلیسیم رو تقویت کنم؟ عربی رو برم سراغش؟ یا اصلا برم یه زبان جدید که برام جذاب تر باشه بلکه با حوصله تر عمل کنم؟!


*.

آموزشگاه مجازی سلام رو می تونید از طریق اینستا بررسی کنید. خودم هنوز تجربه شون نکردم!

+ جالبترش اینجاست که همسرجان هنوز نمی دونه چه آشی براش پختم! :)


سلام

عید قشنگ ولایت بر همگی عزیزان مبارک.

دیشب حاجی هامون اومدن شکر خدا. قرار بود ساعت دو و نیم عصری پروازشون بشینه، پنج و نیم نشست! در نتیجه از صبح  هیچ مدله فرصت نکردم برم حرم یا جمکران، برای عرض ادب :(

این چند روز هم کلا به پاکسازی و مرتب کردن خونه گذشت، فقط بچه ها یه سری اریگامی درست کردن بردن حرم به بچه ها هدیه دادن. و ما در خانه مهمون سفره ی آقا امیرالمومنین علیه السلام بودیم. 

شکر خدا این ایام بسلامتی گذشت و بچه ها رو به مادر پدرشون تحویل دادیم، یه باری از رو‌دوشمون برداشته شد. اما امیدوارم ماه آینده هم بخیر بگذره تا خونه زودتر تموم بشه ان شاءالله و بریم سر زندگی خودمون. بچه ها خصوصا زی» خسته است از این‌اوضاع. چاره ای هم نداریم.

واقعیت اینه که تکلیف خودمونم معلوم نیست، خواهرم قبل رفتن فریزر و یخچال رو پر کرده بود، ما هم قبل اومدنشون تقریبا هر چی مصرف کرده بودیم جایگزین کردیم. اما اینکه بعد از این چه مدلی خورد و خوراکمون و کارامون رو از هم جدا کنیم داستانیه! 

پایین آشپزخونه داره، بعضی‌وسایل هم داره، اما مثلا قابلمه آبکش و این چیزا لازم داره. یه داستان لباس شستن هم داریم که نمی دونم چه مدلی میشه! اینکه هی بلند شم بیام بالا برای این کار،. 

از اون طرف زی» حساس شده که تو دیگه کار نداشته باش و بگذار خودشون کاراشون رو بکنند، از این طرف خواهرم اینا هر دو بدجور سرماخورده و حال ندارن! و مهمان همچنان جاریست، هر کی هم میاد با اینکه تشکر می کنند که زحمت افتادی، خودشون رو مهمون میدونند و ما رو میزبان! :)

خلاصه که دعا کنید خدا صبر و تدبیر بهمون بده که بخیر و سلامتی بگذرونیم این ایام رو.


سلام

صدای ما رو از موکب صاحب امان عج واقع در عمود ۸۲۸ میشنوید مدیونید اگه فکر کنید ما این همه راهو از صبح تا حالا پیاده اومدیم. در حالیکه دیشب تازه رسیدیم نجف!

تا الان یاد هیچ کی نبودم، نمی دونم چرا!!! معمولا دست به دعام خوبه ها، عجیبه!

الانم طبق معمول این دو روز در حال آب پز شدن هستیم، سوله کولر مولر نداره 

:( حالا چه مدلی خوابمون ببره خدا عالمه.

امسال بشدت همه جا شلوغه و این یعنی یه عالمه ترافیک و کمبود امکانات حداقلی. و البته گرماااااا

الهی همه ی زوار بخیر و سلامتی این سفر رو بگذرونند و برگردن سر خونه زندگیشون.

فعلا یا علی



سلام

به امید خدا فردا عازمیم. 

حتما هستن دوستانی که میون کلامم یا لحن نوشته هام و نظراتم  آزرده خاطرشون کرده باشم ، همش رو بگذارید به پای نادانی و جهلی که بنده ی نافرمانی مثل من دچارشه، لطفا حلالم کنید و دعا کنید به لطف و کرم امام حسین علیه السلام،این زشتی هام هم برطرف بشه

برای هم دعا کنیم چنان بنده ای بشیم برای خدا که به قول معصوم علیه السلام زینت یارانشون بشیم و فردای م در محضر اولیاء حق سربلند باشیم.

الهی که این اربعین همه حاجت روا بشیم و آقا جانمان بیان و از فیض وجودشون بهره مند بشیم. الهی آمین

التماس دعا

یا علی


سلام

الحمدلله دو سه ساعتی میشه رسیدیم خونه راستش خیلی منتظر این لحظه بودیم، با اینکه جدا شدن از هر کدوم از حرم ها خیلی سخت بود، مخصوصا حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام، اما خیلی خسته شده بودیم و دلمون می خواست زودتر برسیم خونه!

یه تجربه ی عالی تو این سفر دو شب خوابیدن تو حرم بود. یکی سه شنبه شب، توی حرم آقا امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السلام که خیلیییییییی لذت داشت. و دومی دیشب، ، تو حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام.

جالبی این سفر اینه که آدم از دنیا و ظواهرش تا حد زیادی دل میکنه! فقط کاش  این خوبیاش تو وجودم ریشه بزنه و رشد کنه ، نه اینکه گذری باشه.

مثلا من انقده تو سفر سخت گیرم که همسرم چند روز پیش میگفت خیلی عجیبه که تو برای هتل پنج ستاره هم ملافه برمیداری، بعد چه مدلی اینجا تو موکب و خونه های غریبه می مونی و استراحت میکنی و .

و البته آخر سفرمون هم حاج آقا عالی رو دیدیم و ذوق و حال احوال، اما فرصت نشد سوالمو ازشون بپرسم، خیلی دورشون شلوغ بود! و میثم مطیعی رو هم دیدیم که با ویلچر بود، ظاهرا بنده ی خدا زانوش مدتیه مشکل داره، خدا بحق امام حسین علیه السلام شفا بده انشاءالله

الهی این سفر روزی همه ی آرزومندان بشه. 


سلام
اطرافیانم (غیر از همسرم!) معمولا عادت ندارن حرف خاصی از من بشنون. غر میزنم اما درد و دل نه! از فرعیات اطرافم  ایراد می گیرم اما ناراحتی های اصلیمو نمی گم.
اما دو سه هفته پیش، جلوی مامان و بابا طاقتم طاق شد و وقتی حرف اش پیش اومد، هق هق کنان ناراحتیمو گفتم! دست خودم نبود! دلم خیلی شکسته بود! هنوزم. :(((((((
خودم خیلی ناراحت شدم که جلوشون حرف زدم، اما سریع تونستم خودمو جمع و جور کنم و چند دقیقه بعد، ظاهرا همه چی تموم شد.

بابا ولی موقع رفتن، طاقت نیاورد و نصیحتم کرد! یعنی رسما شاکی شد ازم که تو بیخودی دلخوری و اون داره زحمتشو می کشه و قدرشو نمی دونی و . عملا معتقد بود که  "دلتم بخواد!!!! "
خیلی دلم گرفت، خیلیییییی  اما گفتم خوبه حداقل نگران من نشده. گذشت و رفتیم کربلا و برگشتیم!

وقتی رسیدیم ایران اولین نفری که باهاش حرف زدم، بابا بود. البته خیلی کوتاه در حد زیارت قبول و حال احوال! دیروز که همسرم گفت بابا زنگ زده بود می خواست باهات حرف بزنه زیارت قبول بگه، خواب بودی! تعجب کردم!
عموما مثل دخترش!!! حوصله ی تلفن نداره، حرفم که زده بودیم؟!
عصری دوباره زنگ زد و بعد از حال احوال با یه بغضی گفت دخترم! تو دعای بعد از زیارت از خدا می خواهیم که هر چی در این زیارت بهم دادی، ازم نگیر. مراقب باش رفتی زیارت، اونچه که بدست آوردی از دست ندی!!! ( اولش مونده بودم که چی می خوان بگن) . دلخوری نکن، قدر نعمتایی که داری بدون و . خودتو برای چیزای بیخودی ناراحت نکن!
دوزاریم افتاد! معلوم شد تو این مدت هنوزم یادش مونده. و از اون جالبتر اینکه من صبح اش، باز کلی سر اون موضوع ناراحت بودم و کلی اشک ریخته بودم! سر همینم حالم بد شد و گرفتم خوابیدم.
و حالا بابا زنگ زده بود و باز منو نصیحت می کرد! هم دلم شکست که چرا درکم نمی کنند و متوجه نمیشند حرف من چیه و چرا انقدر دلخورم!
هم دلم سوخت که طفلی این همه مدت دل نگران بوده و منتظر فرصت که بازم بهم سفارش کنه. و دقیقا حالا که من ناراحتم زنگ زده!

گاهی بشدت حس تنهایی دارم مثل این روزها. معمولا عادت ندارم درد و دل کنم اما هر بار هم که به کسی اعتماد کردم و حرفی زدم، غالبا نه تنها دلداریم ندادن، حتی الکی و برای چند دقیقه ی اول! بلکه ازم توقع داشتن که بیش از این ها صبور باشم و رسما حقی برام قایل نشدن که حتی دلخور بشم.
شایدم برای همینه که فکر می کنم درد و دل کردن فقط اعتبارم رو خدشه دار می کنه و عکس العمل های اونی که حرف هام رو میشنوه بیش از اینکه تسلی روحم باشه، داغونم می کنه!

+ فقط و فقط تو بودی که هیچ وقت تقصیرا رو نیانداختی گردن خودم و فقط  تلاش کردی که دلخوریم رو از دیگران کمتر کنی! حیف که انقدر کم کنارمی! حیف :((((

سلام

قبل از اربعین دنبال لیوان بودم برای "زه" که این لیوان ها رو تو یه کانالی دیدم سفارش دادم و دو تا از آبیه برای خودم و "زی" خریدم و قهوه ایه رو برای "زه" سفیده هم شیشه ای بود دلم نیومد نخرم، خواستم کلکسیونم تکمیل بشه!!!

کربلا که رفتیم، تو خونه ی ابوجاسم، در کوله ام باز بود و لیوان من و "زه" تو کیف من بودن. دختر ابوجاسم، یکی از خانم هایی که خیلی به ما خدمت کرد، لیوان ها رو دید و آبیه رو گرفت دستش و داشت میگفت چه قشنگه و .! گفتم مال شما!

ذوق کرد و بعد هر دو تا لیوان رو برداشت و پرسید: دو تاش مال من؟ منم که می دونستم "زه" چقده لیوانشو دوست داره و شاکی میشه، فوری قهوه ایه رو گرفتم و با خنده گفتم این مال دخترمه، اما این یکی مال شما:)

این رفتارهاشون برام جالبه. خیلی بی شیله پیله و خودمونی هستن.

یه اتفاق بامزه ی دیگه که تو خونه ی ابوجاسم افتاد این بود که یه روز دیدم کفشم پای عروسشه و داره آشپزی می کنه! در واقع خودش بهم اشاره کرد وگرنه حواسم نبود. برام سوال شد کارش؟! اما بعد که همون دختر ابوجاسم بهم گفت برای عروسمون خیلی دعاکن چون فقط یه بچه داره و دیگه بچه دار نشده، یه حدسی زدم.

نمی دونم شما هم این رسمو دارین یا نه؟! ما هر کی میره سفر زیارتی مثل کربلا یا مکه، وقتی برگشت کفشش رو میگیریم پامون می کنیم، میگیم نفر بعدی ما باشیم راهی بشیم، یه جورایی تبرکا این کارو می کنیم. شاید عروسشونم از این جهت کفش منو پوشیده بود، چون خیلییییی به زایر و خدمت بهش و اینا اعتقاد دارن.

یادمه تو راه رفت به نجف وقتی مهمون یه خانواده ی عراقی شدیم، مادربزرگ خانواده ما رو در آغوش گرفت و دستش رو مالید به سر و لباس ما و بعدم به دست خودش، برای شفای دست مریضش! و کلی التماس دعا گفت

خیلی قبطه می خورم به این نگاه و اعتقاد عمیقشون به امام حسین علیه السلام و احترامی که به زوار حضرت می گذارن. کاش منم یذره یاد بگیرم.


+ الان متوجه شدم که نظرات برای پست های قبلی بسته بوده! تعجب کردم دوستان خصوصی پیام دادن اما یادم نبود پیش فرض روی بسته بودن کامنت هاست. خیلی عذر می خوام.


سلام

قبل رفتن یه سری سوغاتی آماده کرده بودم برای بردن خونه ی ابوجاسم، میزبانِ این سه سالمون تو شهر کربلا!

اما میون استوری های دوستان کربلا رفته، دیدم گفتن که بهتره یه چیزی هدیه ببریم که مخصوص ایران باشه و یکی از پیشنهادات زعفران بود!

دیدم زعفران هم ارزشمنده هم کاملا ایرانی هم سبک، هم اینکه یاد امام رضا علیه السلام می اندازدشون که معمولا عاشقشون هستن. چند تایی خریدیم که هر جا مهمان منزل عراقی ها شدیم بهشون هدیه بدیم.

میون راه ساعت حدودای ده صبح بود که خسته کوفته رسیدیم به یه موکب و قرار شد نیم ساعتی بشینیم. بچه ها بعد از یه صبحونه ی سرپایی و نصفه نیمه هیچی نخورده بودن. گفتیم یه استراحتی بکنیم و بعدم یه چی بخوریم.

موکبی که رفتیم ساختمون بود و نسبتا مرتب و خنک بود. تازه نشسته بودیم که دیدیم یه خانم عرب یه ظرف نیمرو و چند تکه نون باگت آورد برامون، ظاهرا برای هر گروه زایری که میرسید صبحانه می آوردن بچه ها که کلی ذوق کردن. تقریبا هر شیش تامون خوردیم و حسابی سیر شدیم.

( شیش تا بودیم چون خواهرم که الان خونه شون هستیم دختراش همسن و سال دخترای من هستن و با هم رفته بودیم کربلا)

خواستیم که راه بیافتیم یاد زعفران ها افتادم، یه بسته برداشتم بردم بدم به صاحب موکب! فکر می کردم موکب عراقیه. ته موکب یه آشپزخونه مانند بود، وارد شدم گفتم ببخشین مسیول اینجا کیه؟ چند تا خانم ایرانی بودن، گفتن بفرما!!!! گفتم عه شما ایرانی هستین؟ گفتن بله اهوازی هستیم.

گفتم این زعفران رو آورده بودم برای هدیه! یه خانمه اومد گفت آها همون زعفرانیه که قرار بود برای حلوا بیارن؟! من همینجور هاج و واج که چی میگه؟! یه خانم دیگه گفت نه بابا این بنده خدا زایره. و اومد جلو و روبوسی و تشکر.

بعدم گفتن که قرار بود حلوا درست کنیم، منتظر بودیم زعفران برسه!!! حالا اجازه هست برای حلوا استفاده کنیم؟

خلاصه کلی تعجب کردن که چطور زعفران براشون رسیده. بعد گفتن اگه بمونید حلوامون زود آماده میشه، اما عذر خواستم که همراهامون منتظرن و وقت رفتنه!

هنوزم یادم میاد ذوق میکنم که یه ذره از مالمون رفت برای پذیرایی از زوار خسته تن آقا ابا عبدالله علیه السلام.

اللهم تقبل منا هذا القلیل.


سلام

نشسته بودم دم در یکی از حجره های توی حرم امام حسین علیه السلام و "زه" سرش روی پام بود و خوابش برده بود. بچم سرماخورده بود گلوش درد می کرد و حالش خوب نبود!

منتظر "زی" بودم که از زیارت برگرده و چشم میگردوندم بین زایرا تا ببینم کی میاد، که یکدفعه یه چهره ی آشنا دیدم! چند متریم بود. صداش کردم "ر" جان، "ر" جان!  تا منو دید اومد طرفم. با دخترش رفته بودن زیارت و تازه داشت برمیگشت و هنوز اشک هاش رو صورتش بود.

دیدن چنین خوبی تو اون مکان مقدس خیلی لذت بخش بود. اومد جلو دست دادیم و اولین حرفی که هر دو همزمان با اشک به هم گفتیم این بود: الهی همیشه تو همین جاهای خوب همدیگه رو ببینیم!

بعد برگشت گفت باور کن همین الان کنار ضریح یادت بودم و دعات کردم! هم ذوق کردم و هم تو دلم گفتم: چه خوبی تو، من اما فقط بچه های یاد ماه رو کلی دعا کردم و چند نفر بیشتر یادم نیومد!

چند دقیقه بیشتر نه ایستاد اما هنوز مزه ی دیدنش تو دلم هست.

یکی دو هفته قبل اربعین بعد از جلسه، ازش پرسیدم راهی هستی؟ یکهو چشمای درشتش به اشک نشست! گفت: همسرم شب خوابیده صبح بیدار شده میگه استخاره کردم بد اومده شما بیاین اربعین!!! من و بچه ها خودمون پول جمع کردیم و کلی تلاش کردم شرایط سفرو آماده کنم اما اومده میگه نمیشه برید!

گفتم خوب میگفتی چرا بجای ما استخاره کردی؟! گفت منو که میشناسی دوست ندارم با مرد کل کل کنم و اشک ریخت. از قبل اخلاقش رو می دونستم و می دونستم که شوهرش چندان خوش اخلاق نیست! گفتم اصلا بی خیال اون شو، متوسل بشو به خود حضرت و حضرت مادر! روزیت باشه حل میشه.

چند روز بعد تو هیات تا منو دید گفت: نااااادم! حل شد! شوهرم راضی شد ما رو ببره. و من بار دیگه معجزه ی لطف و کرم ارباب رو دیدم.

و حالا دیدنش تو حرم خیلیییییی لذت بخش بود.

این عزیز از وبلاگ نویسای قدیمی بلاگ هست، که اول تو بلاگ شناختمش بعد تو اینستا فهمیدم دختراش هیات دخترامون میان و تازگی هم که شده هم کلاسی ِ یادِ ماهمون! و از دوستای بسی عزیز!


+ قسمت باشه چند تکه از قشنگی های این سفر رو مینویسم ان شاء الله.


سلام

موقع رفتن سمت سامرا، یه زن و شوهر با دختر کوچیکشون  تو ون،کنار ما نشستن. مرد اصفهانی بود و تو حرفاش معلوم شد از خادمین یک موکب تو عمود ۹۹۰ هستش. یادمون افتاد که ما تو اون عمود ایستادیم و استراحت کردیم، البته تو یه موکب عراقی. همینطور که نشسته بودیم همسرم دو تا چلوخورشت قرمه سبزی آورد که یکیش رو دادیم خانمای عرب، یکیشم بچه ها خوردن. انقدر هوا گرم بود من نتونستم بخورم! اما بچه ها خیلی دوست داشتن، خصوصا که تو  ظرف یکبار مصرف نبود و کنارشم ترشی ریخته بودن.

خلاصه کاشف بعمل اومد که اهل قهدلیجان از توابع اصفهانند و اون قرمه سبزی هم از موکب این عزیزان گرفتیم. فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که همش تو ذهنم بود از خانمشون پرسیدم.

همیشه برام سوال بود با اون وضعیت بی امکاناتی وسط جاده، این همه سبزی برای قرمه سبزی چطوری تهیه میشه که خراب نمیشه و به موقع هم میرسه! چون گفتن هر روز قرمه سبزی میدن.

خانمشون گفت ما از چنننند ماه قبل شروع می کنیم کم کم سبزی قرمه می گیریم، میشوریم، خرد می کنیم و بعد خشک می کنیم!!!! 

فکرم به خشک کردن نرسیده بود. و چقدر حسرت خوردم که دورم و نمی تونم برم بینشون بشینم و کمکشون کنم. چه سعادتی می خواد که چند ماه زودتر به فکر اربعین باشی اونم برای خدمت به زوار!



سلام

میگه می دونی مشکلت کجاست؟

کجا؟

خیلی کمال گرایی! توقعت از آدم های اطرافت درسته امااااا اونچه که باید با اونچه که هست متفاوته، و تو توقع داری باید ها اتفاق بیافته!

می دونم که خیلی وقت ها هم صبر کردی در مورد هست ها! اما وقتی هی صبر می کنی و صبر می کنی و دیگه یه جایی صبرت تمام میشه و اینجور بهم میریزی! چون دلت می خواد بایدها اتفاق بیافته و نمی افته!


از وقتی زنگ زد، اومد و تا نزدیکای رفتنش نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. وقتی پشت گوشی گفت ظهر داره میره سمت مشهد، دیگه دست خودم نبود! حالمو که دید بلند شد اومد خونه!

هی عذر می خواستم و تلاش می کردم آروم بشم، اما این اشک های لعنتی بند نمی اومدن! هی گفت قرار بود حرف بزنی، اما نتونستم.  همون یه کمی که پشت گوشی گفته بودم حالمو بد کرده بود! گفتم تکرارش اذیتم می کنه.

آخرش میون اشک هام برسید: کوفه چی شد؟! حرف رو برد سمت کتاب و گفت ببین اگه پیگیری نکنم نمی خونیش و . عین بچه ها گولم زد تا آروم بشم! :) متوجه حرکتش بودم اما خودم رو سپردم به حرفاش. دلم سوخت براش که انقدر ناراحتش کردم!

اونم خوب میشناسدم که می تونه اینجوری فضام رو عوض کنم.

گفتم از ده روز قبل سفر دیگه کتاب رو  نخوندم. دیروز یه کم دستم گرفتم (راستش دلم برای خوندنش تنگ شده بود!!!! ) اما نتونستم زیاد بخونم. هر صفحه ی این کتاب روضه است. سطر به سطرش روضه است.

کتاب رو آورد، نگاهی به خط کشی های توی کتاب کرد و گفت خوب خوندیش که! بعد دنبال یه مطلب گشت در مورد ابن طباطبا! وقتی یه کم ازش رو خوند و برام گفت، اونم با یه خنده ی تلخی، گفتم دیدین همش روضه است!


بعدم راهی شد. برای مشهد ان شاء الله :) :(

الهی همه ی مسافرا بخیر و سلامتی برگردن سر خونه زندکیشون، مخصوصا زایرای اربعین.


سلام

موقع برگشتن از سامرا، یه خانمی با همسر و پسرشون، توی ون، جلوی ما نشسته بودن. قبل از راه افتادن متوجه شدیم ایشون هم عربی صحبت میکنه هم فارسی، معلوم شد متولد بغداده! البته همسرش کورد بود.

تازه راه افتاده بودیم و قرار بود اول بریم امامزاده سید محمد. شروع کرد حرف زدن با راننده به عربی، اما یکباره گریه اش گرفت و به هق هق افتاد. همسرم که پیگیر شد، معلوم شد این بنده خدا از ایرانی هاییه که صدام سال پنجاه از عراق بیرون کرده، خودش بچه بوده اون موقع، اما می گفت سه روز قبل از اخراجمون صدام دو تا از برادرهام رو گرفت! ظاهرا جوان های بالای پانزده سالشان رو می گرفته. می گفت هر دو برادرم دانشجو بودن، صدام اون ها رو گرفت و ما رو هم بیرون کرد. 

تا دوازده سال ازشون بی خبر بودن و حتی یک سری براشون ختم گرفته بودن، اما ظاهرا بعد از دوازده سال صدام دستور قتل عام همه ی اسرا رو میده و بعد هم در یک گورستان دسته جمعی دفنشون می کنند.

این خانم می گفت ما تا بحال چند مرتبه اومدیم اینجا ولی تازگی یک نفر جرات کرده و گفته که این شهدا کنار سید محمد دفن شدن! و منطقه ای وسیع که دور تا دور دیوار کشیده بودن رو نشون داد و گفت اینجا رو به ما گفتن گورهای دسته جمعی زیادی هست. همه بی نام و نشان.

انقدر این درد تو دل این زن عمیق بود، اون هم بعد ازحدود چهل پنجاه سال!!! 

فکر میکنم یه علتی که تا حالا کسی نگفته بوده اینه که اطراف سامرا عموما سنی نشینه و بعثی ها هنوزم بینشون هستن و این ترس بعد از این همه سال از مرگ صدام، هنوزم بین مردم عراق هست. 

خدا بر عذاب صدام بیافزاید که چه خون ها به دل ایرانی ها و عراقی ها علی الخصوص شیعیان کرد. خدا کنه ما قدر این نعمتی که داریم و این مسیرها رو اینجور با امنیت میریم میایم، بدونیم.


سلام

موقع رفتن سمت سامرا، یه زن و شوهر با دختر کوچیکشون  تو ون،کنار ما نشستن. مرد اصفهانی بود و تو حرفاش معلوم شد از خادمین یک موکب تو عمود ۹۹۰ هستش. یادمون افتاد که ما تو اون عمود ایستادیم و استراحت کردیم، البته تو یه موکب عراقی. همینطور که نشسته بودیم همسرم دو تا چلوخورشت قرمه سبزی آورد که یکیش رو دادیم خانمای عرب، یکیشم بچه ها خوردن. انقدر هوا گرم بود من نتونستم بخورم! اما بچه ها خیلی دوست داشتن، خصوصا که تو  ظرف یکبار مصرف نبود و کنارشم ترشی ریخته بودن.

خلاصه کاشف بعمل اومد که اهل قهدریجان از توابع اصفهانند و اون قرمه سبزی هم از موکب این عزیزان گرفتیم. فرصت رو غنیمت شمردم و سوالی که همش تو ذهنم بود از خانمشون پرسیدم.

همیشه برام سوال بود با اون وضعیت بی امکاناتی وسط جاده، این همه سبزی برای قرمه سبزی چطوری تهیه میشه که خراب نمیشه و به موقع هم میرسه! چون گفتن هر روز قرمه سبزی میدن.

خانمشون گفت ما از چنننند ماه قبل شروع می کنیم کم کم سبزی قرمه می گیریم، میشوریم، خرد می کنیم و بعد خشک می کنیم!!!! 

فکرم به خشک کردن نرسیده بود. و چقدر حسرت خوردم که دورم و نمی تونم برم بینشون بشینم و کمکشون کنم. چه سعادتی می خواد که چند ماه زودتر به فکر اربعین باشی اونم برای خدمت به زوار!



سلام

تو سفر اربعین، موقع برگشتن از سامرا یه لحظه ماشین ایستاد کنار یه مغازه، صاحب مغازه پرسید مسافری از مشهد دارین؟ از مسافرها پرسیدیم هیچ کی مشهدی نبود. گفتیم چطور؟ گفت می خواستم یه نامه برای امام رضا علیه السلام بفرستم برام بندازه تو ضریح! همسرم گفت بدین من دوستم خادم حرمه، نامه رو میفرستم براش تا بندازه تو ضریح. تو دلم گفتم کاش میشد خودمون ببریم براش!

یادم نیس کدوم حرم بود،فکر کنم کربلا بود، موقع در اومدن یکباره خیلیییی دلم برای امام رضای جان تنگ شد.

گذشت تا چند روز پیش که با یه دوستی صحبت می کردیم گفتن ان شاءالله مشهد، گفتم اگه آقا بطلبن! و ایشون باعث خیر شد و گفت همت هم می خواد.

تو دلم ولوله شد، اما هیچ مدله نمیشد بچه ها رو برد، اونم بعد از یه هفته غیبت از مدرسه! از همون دوست پرسیدم اگه بخوام برم مشهد میگذارین همسرتون باهام بیان، و ایشونم پذیرفتن! 

افتادم دنبال پیدا کردن جا، بعدم بلیط و .  بالاخره با هزار بالا پایین، که خودش یه پست مفصله، کارها ردیف شد به لطف حضرت و شب شهادت آقا راهی مشهد شدم‌‌

پنجشنبه صبح، وقتی رفتم نزدیک ضریح خیلی شلوغ بود، نامه ی اون جوان عراقی رو دستم گرفتم و همینجور که جمعیت میبردم جلو، گفتم آقا جان ببینید اون جوون از اون راه دور براتون نامه داده، خودتون راه رو باز کنید نامه رو برسونم دستتون. و  رسیدم و نامه رو انداختم و ضریح  قشنگشون رو در آغوش گرفتم.

هر چی از لطف و مهربانی حضرت تو این چند روز بگم کم گفتم، از همسفرای خوبم که از شمال کشوندمشون تا مشهد و سه چهار روز همنشیی باهاشون برام کلی خاطره ساخت.  از مسافرای خیلی خوبی که تو قطار با هم تو یه کوپه قرار گرفتیم.  حیف که زود تموم شد و نیومده دلتنگشون شدم.

یه اتفاق حالبی هم دیشب افتاد! موقع برگشتن تو کوپه ی قطار،  یه خانم مسنی همراهمون بودن. تو حرفاشون که از خانواده و بچه هاشون میگفتن، از همسرشون هم گفتن که عادت داشتن هر ماه برن مشهد و گفتن که بیست سال پیش تو همین راه مشهد تصادف کردن از دنیا رفتن‌‌ یکباره گفتن همسرم همون آقای عین صاد معروف بودن، مرحوم علی صفایی حائری. با اینکه هنوز توفیق نشده کتابی ازشون بخونم چقده ذوق کردم از دیدن خانمشون و تعریف هایی که از زندگی همسرشون کردن. روحشون شاد!

داشتم فکر می کردم خدا چند تا از این مدل بنده ها که داشته باشه، چجوری امثال من رو تحمل میکنه! اونم با این‌همه ادعا!!!!


آجرک الله یا بقیة الله

عکس از شبی که کنار مضجع شریف امامین عسکریین علیهما السلام  ماندیم.

چقدر آرامش بخش بود، خدا روزی همه‌تون بکنه!


در همچین ایامی ما شیعیان از زیارت چهره ی دلربای اماممون و درک محضرشون محروم شدیم و غیبت آقاجانمان آغاز شد.

اللهم عجل لولیک الفرج


سلام

رفته بودم خونه رو ببینم که کاری مونده انجام بدیم تا کم کم جابجا بشیم‌‌ قبل از رفتن متوسل شدم که دلم آروم بشه و بدخلقی نکنم، اما نشد! چند تا ایراد جزیی!!! که دیدم تاب نیاوردم. 

اصلا دلم با این خونه صاف نمیشه! اینو گفتم و از پله ها پایین اومدم و رفتم بیرون. فقط رفتم! نمی دونستم کجا می خوام برم.

خواهرم اومد دنبالم که برسوندم اما گفتم می خوام پیاده برم و بعد خودم ماشین میگیرم میام!

رفتم ته کوچه سمت پارک، اما پارک کافی نبود برای آروم شدنم، پیچیدم تو کوچه تا برم تو بلوار! تند تند میرفتم، می ترسیدم خواهرم بهم برسه و مانعم بشه! 

رسیدم بلوار! موندم برم حرم یا برم سمت خونه؟! رفتم سمت خونه.

راه میرفتم و دنبال مقصر بودم، راه میرفتم و فکر می کردم که چی انقدر بهمم ریخت! فکر می کردم و خودم و همه رو مقصر می کردم و بعد تبرئه! 

کم کم توانم کم شد. نمی‌تونستم بایستم، اما توانم هم تمام شده بود. تا سر سالاریه رفتم! اما دلم می خواست یه کناری بشینم. توان راه رفتن نداشتم. می خواستم بشینم و فکر کنم، و مراقب باشم بغضی که گلوم رو به درد می آورد قورت بدم و نگذارم تبدیل به اشک بشه.

اما نمیشد وسط بلوار نشست! تحمل نگاه مردم رو نداشتم. تحمل خونه رفتن رو‌ هم نداشتم. بالاخره راهی شدم. رفتم اون طرف خبابون و گفتم حرم!!! و اولین ماشین رو سوار شدم. 

تازه یاد خواهرم و همسرم افتادم که حتما نگرانن! زنگ زدم به خواهرم و گفتم ببخشید! من دارم میرم حرم!! همسرم گوشیش اشغال زد. حتما خواهرم بهش خبر میده!

اذان بود که رسیدم، میون حیاط آبی خوردم به نیت شفا! و چقدر نیاز دارم به این شفا!

اذن دخولی خوندم و راه افتادم. به صحن که رسیدم طبق عادت شروع کردم تسبیح قبل زیارت رو‌ گفتن و‌ رفتن سمت ضریح. انگار اوضاع دلم عوض شده بود. آروم بودم! رفتم نشستم روبروی ضریح! تو حال خودم نبودم، گاهی یادم میرفت تسبیح می گفتم، نمی دونم سی و چند الله اکبر گفتم یا بیشتر. چند سبحان الله و الحمدلله! بالاخره تموم شد.

اما انگار هول داشتم که سلام ها رو شروع کنم. می ترسیدم که اشک هام جاری بشه، که شد! دیگه اینجا عیب نداشت اشک بریزم. مگه بهتر از اینجا هم داریم برای سبک کردن قلب! آروم آروم افکارم عوض شد. 

دیگه کسی مقصر نبود. دیگه فقط خواستم دلمو براه بیارن. اگر غلطم، درستم کنند. اگر درستم، صبر تحمل غلط ها رو بهم بدن! دیگه توان جنگیدن ندارم. 

فقط و فقط درست بشه همه چی! نمی خوام انقدر اطرافیانم رو زجر بدم. اگر سختگیریه، یادم‌ بدین راحت بگیرم. 

فقط میگفتم شما مبدل السیئات بالحسناتید. من خراب رو درست کنید. خسته شدم از دست خودم. خسته کردم همه رو، بیش از همه‌ همسرم رو!

دیگه منو نسپرید دست بنده های خوب! تحمل سرزنش های ته کلامشون رو ندارم. دلم نازک تر از اون شده که تاب نگاه سرزنش آلود خوبانتون رو حتی داشته باشم. نجاتم بدین خودتون بانو! من بهتون پناه آوردم، این پناهنده رو به کسی دیگه واگذار نکنید.

بعد زنگ زدم همسرم و گفتم بیاد دنبالم! همون جای همیشگی، زیر پل آهنچی‌‌ اومد!  گفت قبول باشه و دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. 

خدا کنه دعام مستجاب بشه، نه بخاطر خودم، بخاطر عزیزانم :((((


سلام

به قولی ام‌عمره که نامش اسماء و دختر بشیر بن نعمان بود، به مصعب گفت: مختار، متقی و پاک و روزه‌دار بود. مصعب گفت: ای دشمن خدا تو هم او را ستایش می‌کنی؟ سپس دستور داد تا او را گردن زدند. وی نخستین زنی بود که دست بسته گردن زده شد.

به قول دیگری، وی در پاسخ مصعب که از او خواسته بود از مختار بیزاری بجوید، گفت: چگونه از مردی بیزاری جویم‌ که می‌گفت خدا پروردگار من است و روزها روزه‌دار بود و شب‌ها را نماز می‌خواند و در راه خدا و پیامبر او فداکاری می کرد و قاتلان دخترزاده  پیغمبر صلی‌الله علیه‌و‌آله‌و‌سلم و اصحاب او را کشت و دل‌ها را شاد کرد؟

مصعب موضوع را به عبدالله‌بن‌زبیر اطلاع داد و او گفت: اگر ن مختار از عقیده خود برنگشتند، آن‌‌ها را به قتل برسان. مصعب آن‌ها را با شمشیر تهدید کرد. دختر سمره، ام‌ثابت، از عقیده خود برگشت و گفت: اگر در برابر شمشیر مرا به کفر بخوانی کافر می‌شوم و شهادت می‌دهم که مختار کافر بود، ولی دختر نعمان گفت: اینک که شهادت نصیب من شده است آن را رها نمی‌کنم، می‌میرم و به بهشت می‌روم و به حضور پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم و خاندان او می‌رسم. به خدا پسر ابوطالب علیه‌السلام را رها نمی‌کنم و تابع پسر هند نمی‌شوم. خدایا شاهد باش که من پیرو پیغمبر تو و دخترزاده او و خاندان و شیعیان او هستم. پس او را گردن زدند.»

+ ام‌عمره و ام‌ثابت ن مختار بودند که پس از شهادت مختار به دست مصعب‌بن‌عبدالله‌بن‌زبیر اسیر شدند. 


سلام

نزدیک یک ماه از سفر اربعین میگذره اما هنوز دنبال نشونه ای هستم که برم گردونه به همون حال و احوال. از خوندن

روز نوشت های آقای جواد موگویی که همچنان ادامه داره، تا خوندن کتابی که چند روز پیش اینترنتی خریدم،

کتاب سر بر خاک دهکده، از خانم غفار حدادی، و همون دیروز که رسید گرفتم دستم، گفتم براتون بنویسم، شاید کسی دلش هنور مونده تو کربلا!


سر بر خاکِ دهکده

دو ساعت است که در ورودی کربلا نشسته ایم؛ اما دوستان هنوز پیدا نشده اند. تلفنشان خاموش است. چاره ای جز انتظار نداریم. هر جا که باشند بالاخره می آیند همین جا. حرف ها تمام شده و هر کس در سکوت خودش به اطراف نگاه می کند. من نگاهم روی راهپیمایی مردم است. حرکتی متراکم و پرشور. خسته ولی محکم. دو ساعت است که من اینجا نشسته ام و این جمعیت متراکمِ روان، یک دقیقه هم نشده که قطع بشود، خلوت بشود، بایستد، برگردد.

مگر یک شهر چقدر ظرفیت دارد؟ نکند این سیل جمعیت، که لابد از صبح همین شکلی بوده، از این طرف شهر وارد می شود و به همین حالت از آن طرف شهر خارج می شود؟ شاید هم این چند روز شهر گشاد می شود و جا باز می کند؟ بعید هم نیست!

شاید این ایام، امام حسین کربلا را می سپارد به علمدارش. شهردار که او باشد، دیگر همه چیز ممکن است. شهر اندازه ی کشور، کش می آید و بعد که همه را بغل کرد، فشارشان می دهد. آن قدر بهم نزدیکشان می کند که دل هایشان به هم گیر کند. اخبار و احوالشان در هم گره بخورد. از غریبگی مسافت های دور و دراز دربیایند و مثل مردم یک دهکده به هم نزدیک شوند. دهکده ای که انگار زادگاهشان بوده و خانه ی پدری را هنوز هم دلشان نیامده بفروشند و هر سال اربعین، میعادگاهی است که همه ی رفته ها و هویت گم کرده ها برمیگردند به وطنشان. به هویتشان. به خاکشان. خاکی که برایشان مقدس است. آن قدر که مُهر نمازش کرده اند و هر بار که خدا را سجده می کنند، سر بر خاک دهکده شان می گذارند. هر بار ذراتی میکروسکوپی از مُهر کربلا می چسبد روی پیشانی ها و هواهای سرگردان توی مغز را به مِهر کربلا تبدیل می کند.

مِهر بی پاسخ، انباشته که بشود، بی قرار می کند. چیزی که باعث می شود هر سال کوله پشتی هایشان را بردارند و پیاده راه بیافتند سمت کربلا. کربلا که نه؛ دهکده ای که می تواند اندازه ی یک کشور کش بیاید و شهردارش همان علمدار است.


+ اگر اهل کتاب هستین، کتاب های خانم فائضه غفار حدادی رو بهتون پیشنهاد می کنم حتما بخونید. بسیار شیرین و دلنشین می نویسند و شما رو مجبور میکنه که زودتر تا انتهای کتاب رو برید، حتی اگر کتابی مثل "خط مقدم" باشه و ظاهرا در مورد چگونگی موشکی شدن ایران و زحمات شهید طهرانی مقدم! موضوعی که به نظرت نمیرسه بشه انقدر شیرین بیان کرد.

ایشون تو موضوعات مختلف کتاب دارن. من کتاب های " دهکده ی خاک بر سر" که روزنوشت های سفر یکساله شون به کشور سوییس هست و کتاب "خط مقدم" رو خوندم و " سر برخاک دهکده" که جدید چاپ شده و سفرنامه اشون در مورد اربعینه! فکر کنم از نوع انتخاب اسم کتابشون هم بشه به طنز کلامشون پی برد. :)


سلام

کی بشه این مردک رو خلع لباس کنند یک ملت اسلامی از نظرات وقیحانه اش در مورد پیامبر خدا و اولاد معصومینشون صلوات الله علیهم اجمعین، نجات پیدا کنند.

بارها دیدم که مدعیان مدافع این آقا هم اهل تحقیق نیستن که برن ببینن صلح حدیبیه چی بود اصلا؟ یا چطور  آقا امام حسن مجتبی علیه السلام تن دادند به صلح با معاویه لعنة الله علیه. بابا مسلمون دو کلمه تاریخ بخون! نظر یمون فرق داره، دینمون که یکیه، دو کلمه بخون در موردش!


این دو تا لینک هم برای روشن شدن اوضاع برای اهلش. حوصله کنید لینک دوم رو هم تا آخر! ببینید لطفا.

مطلب آقای جعفری در مورد صلح حدیبیه!

صحبت های حاج آقا بی آزار تهرانی


+ اگر نمی دونید چه خبره، صحبت های دیروز رییس جمهور رو در مورد صلح پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بخونید. متاسفانه لیکنش رو بیدا نکردم.



سلام

برای مثل منی که اینترنت یعنی منبع خبر، بی نتی تو شرایط بحرانی مثل حالا داغونم می کنه! اونم وقتی اخبار تلویزیون چهار تا کلمه نصفه نیمه رو صد دفعه و بدون به روز شدن تکرار می کنه!

جالبه که بین تمام شبکه های اجتماعی  ایتا آخریش بود  که بهش توجه می کردم، ولی حالا شده تنها منبع خبریم! در حالیکه هیچ گروه خبری توش ندارم، و فقط یه گروه از قدیمی ترین دوستان مجازیم توی ایتا هستن و تنها دلیل سرزدن من به ایتا همین عزیزان هستن.

و جالبتر اینه که دوستانم اکثرا شیرازی هستن، و همونطور که می دونید این روزها شیراز بشدت اوضاعش خرابه! یکی دیگه از دوستان اهل شهر قدس، بین تهران و کرجه! و باز یکی از جاهاییه که بشدت اوضاعش خرابه! همون دو شب پیش این عزیز از خراب شدن حوزه شون گفت و دیروز عکس هایی فرستاد از خرابکاری ها و شکل خیابونا که شبیه شهرهای جنگ زده شده! 

دوست شیرازیم از تعطیل شدن همه ی مغازه های اطرافشون گفت، از شنیدن صدای تیراندازی و از جرات نداشتن برای بیرون رفتن از خونه! انقدی که با زحمت تونستن نون بخرن! اینکه تو حرفاش انقدر اضطراب هست که نگران سلامتیش شدیم و دلداریش دادیم! 

حقم داره وقتی میگه دوستش که شاگرد یه مغازه بوده گفته یه خانم و آقا اومدن دم مغازه گفتن کرکره رو بکشید پایین برید وگرنه کل مغازه تون رو به آتیش می کشیم، و همون دوستش گفته جلوی در یه مادر و بچه تیر خوردن!!!

یاد آقایی افتادم که تو اخبار می گفت قبل از اینکه محل کارمون رو  تخلیه کنیم اومدن همه چی رو آتیش زدن، این یعنی این ها هم قبلش تهدید شده بودن که فکر تخلیه بودن!

یا دوست دیگه ای از کرج میگه همسرم اومده می گه از ابتدای خیابون شروع کردن دونه دونه مغازه ها رو آتیش میزنن!!!

دوست عزیزی احوال پرسیدن( حالا نمی گم اصلا حال نپرسیدن و فقط نظرمو پرسیدن!)، به نظرتون باید چه حالی باشم با شنیدن این اخبار که همچنااان ادامه داره! 

البته می دونم منظور ایشون از نظر من در چه مورده!!! اما انقده حالم خراب هست که ترجیح میدم بپیچونم و حرفی نزنم چون می دونم آخرش به دلخوری می انجامه، در حالیکه همه مون ناراحتیم و نگرانیم و دردمون یکیه! دلم نمی خواد یه درد بیهوده بهش اضافه کنم!

+ ببخشین اگه حرفام بی سر و ته بود! انقده ذهنم درهمه و نگران، که بیش از این نمی تونم مرتبشون کنم. 


سلام

دست نوشته های یک دانشجوی ایرانی در  فرانسه: 

همین چند روز پیش بود، یک ساعت زمان گذاشتم نظر دوست فرانسوی ام را درباره ایران بر اساس آنچه رسانه ها ساخته بودند تغییر دهم.

گفت: واقعا سفر به ایران خطرناک نیست؟

گفتم: اصلا و ابدا؛ یکی از امن ترین مناطق جهان محسوب می شود و .

عکس های ایران را نشانش می دادم و از مکان های دیدنی اش تعریف می کردم.

هر چند عکس که می دید می پرسید خودت این ها را گرفتی ؟ و من تایید و تاکید که معلومه! پس کی گرفته!

فکر کنم فکر می کرد مثلا از اینترنت دانلود کردم.

بعد از دیدن عکس ها گفت دیگه واجب شد که به ایران سفر کنم و من گل از گلم شکفت و گفتم حتما اصلا هماهنگ کنیم با هم برویم.


دو روز هم نگذشته بود که اخبار ایران مرا در شوک فرو برد.


امروز که می خواستم دانشگاه بروم؛ با خودم مرور می کردم که چه خواهند پرسید احتمالا و من چه باید بگویم؟

جملات را به فرانسوی تمرین می کردم:

بنزین در کشورم گران شد؛ مثل فرانسه.

بعد گروهی از مردم به نشانه اعتراض به خیابان آمدند. مثل فرانسه.

بعد یک دفعه گروهی شدند مسلح و شروع کردند به کشتن و تخریب و سوزاندن مساجد، کتابخانه ها، مدارس دینی، بانک ها، مراکز درمانی، فروشگاه ها و حتی ماشین آمبولانس و آتش نشانی. و در این مورد  نه مثل فرانسه.


عجیب نیست؟ می شود مردم یک کشور خودشان کشور خودشان را بسوزانند؟ نه مثلا سطل زباله آتش بزنندها! نه! آمبولانس آتش بزنند که مریض به بیمارستان نرسد. درمانگاه آتش بزنند که بیماران از دست بروند. کتابخانه ها را آتش بزنند، داشته های فرهنگی شان را! مراکز دینی و کتب مقدس کشورشان را آتش بزنند و.


( بعد با خودم می گویم: حتما در شوک فرو می روند و می گویند بله طبیعی نیست!)

بعد من توضیح می دهم که:

ما اصلا نمی توانیم در کشورمان اعتراض کنیم،

یک اعتراض ساده داخلی!

می دانید چرا؟


چون تنها فرصتی که برخی که کینه از ایران و پیشرفتش دارند فرصت پیدا می کنند که پر حرص آتش بزنند، فقط و فقط این زمان است.

کافی است کمی خیابان شلوغ شود و تمام.


مثل فرانسه نیست که الان یکسال شد که هر هفته بخشی از مردم شما به نشانه اعتراض به گرانی به خیابان ها می ریزند. و همین. کسی از خارج از فرانسه شما را دعوت به تخریب می کند؟ به شما اسلحه می رساند که هم وطن های خودتان را بکشید؟ به شما خط می دهد که چگونه مراکز درمانی و کتابخانه ها را آتش بزنید؟ این جرم نیست؟

اگر هم باشند چنین کسانی! شما از چنین کسانی حرف شنوی خواهید داشت؟ شما حاضرید داشته های شهر خودتان را نابود کنید؟


در کشور من نمی توانم بشمرم چند رسانه خارج از کشور، مردم را تشویق می کنند به اعتراض و درگیری. 

در واقع مردم که برایشان مهم نیستند، مردم جاده صاف کن رسیدن آن ها به اهدافشان که نابودی ایران است هستند. شاید باورتان نشود اما آن ها اغلب ایرانی هستند! 

باور می کنید تشویق کنند مردم کشورشان را به نابود کردن کشورشان و داشته هایشان؟! چون من دیدم بعد از آن تخریب های بزرگ و وحشتناک همچنان دعوت به ادامه حضور در خیابان را دارند.


خلاصه کشور ما سرزمین عجایب است؛ 

هیچ کشوری انقدر اذیت و آزار ندیده 

هیچ کشوری انقدر دشمن به جرم استقلال نداشته 

و هیچ کشوری انقدر تحت فشار تحریم ها نبوده

و هیچ کشوری در بازه محدود چهل ساله انقدر پیشرفت نداشته!

البته:

یک مقدار بیشتر نمانده،

تا تمام شدن فشارها.

چون یک مقدار بیشتر نمانده،

تا ابرقدرت شدن ایران.


به کلاس که رسیدم، استاد اعلام کرد که پانزده روز دیگر یک اعتصاب و اعتراض فراگیر در فرانسه است که دانشگاه هم تعطیل می شود؛ در جریان باشید. خیل عادی و معمولی.

گفتم چرا: گفتند: دولت حقوق بازنشتگی را کم کرده! »


مشاهدات، تجارب و یادداشت‌های یک دانشجوی ایرانی در فرانسه

@ninfrance


سلام

در شب اندوه و بی کسی و ماتم

نام تو تنها بر زخم دلم مرهم

سایه لطفت بر سر دنیا تا به ابد مستدام

ای مهدی زهرا سلام

سلام ای بر شب غم‌ها سحر

ای صبح نجات بشر

ای رحمت بی‌انتها

سلام ای آرزوی اولیاء

ای نور دل انبیاء

ای وارث خون خدا

ای لشکر تو‌ فاتح 

یا سیدی لبیک

مولا یا ابا‌صالح

صلی الله علیک 

+ کاش میشد صدای بچه های هیات رو هم ضمیمه اش می کردم. بخشی از سرودی که دخترامون می خوندن!


سلام

از نت بیزار شدم. دلم می خواست مثل دو سال پیش برم پیش حاج خانوم و ایشون بگه گوشیت رو‌ بزار پیش من و‌ برو! 

اما دلم اینجوری هم نمیخواد! دلم می خواد که خودم با دست خودم بگذارمش کنار! باید زودتر این‌ کار رو بکنم تا بیش از این تباه نشدم! 

تا بیش از این هر چه کشته ام نسوزوندم و به خاک سیاه ننشستم! 

آدم انقدر سست عنصر، نوبره! 

حالم از خودم و این همه سستی ام بهم می خوره! چقدر راحت شیطون رو کنارم میبینم و همچنان می تازم!

نمی دونم منتظر کدوم معجزه نشستم، با اینکه باور دارم معجزه , جز با عزم و اراده ی خودم اتفاق نخواهد افتاد!

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک


سلام

دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی.

می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و . تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و . :|||

می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم. گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و. 

یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم. فر می خواد، هم زن می‌خواد، قالب می‌خواد، 

 بچه می خواد یه کاردستی درست کنه یا باید برم همه چی رو از نو بخرم یا از خواهرم اینا بگیرم، در حالیکه تو خونه وسایلش رو داشتم!

می خوام یه کلاه شال ساده ببافم برای وصل درز کلاه و تمیزکاریش، مجبورم از خواهرم قلاب بگیرم، سوزن بگیرم، در حالیکه کلکسیون قلاب دارم تو‌ خونه!! 

کلی وسیله دارم که جا ندارم براشون و هر چی جمع می کنم باز پخش و‌ پلاست چون نه کمدی دارم نه کشویی که توش جاشون بدم! هی مجبورم بچپونم تو همون چند تا جعبه که آوردیم.

تازه چون قرار بود حداکثر!!!! تا آخر تابستون بمونیم اینجا، تقریبا فقط لباس آوردیم! بعدا کم کم وسایلی که هنوز جمع نشده بود و ضروری بود رو‌ اضافه کردیم.

بازم خدا خیرشون بده خواهرم اینا رو، خیلیییییی بیش از اونچه که انتظارش رو داشتیم ملاحظه مون رو می کنند و مرتب میگن عجله ندارین که، و اینجا خونه ی خودتونه و راحت باشین. . اما به قولی در دیزی بازه. 

:((((((((((((((

همسرم صبحی می‌گه حواسم هست که غذات خیلی کم شده، خوش به حالت همت داری!!!! غافل از اینکه حتی مریضی و‌ درد دهان و‌  گلوم هم بهانه است برای نخوردن، همت که بماند!!!!  حالم خوش نیست و فقط انقدری می خورم که از پا نیافتم! 

همش دلم می خواد بشینم، حوصله‌ی کارهای خونه و هیچ کار مفیدی رو ندارم، کتاب می گیرم دستم دو صفحه می‌خونم سرم درد می‌گیره، می‌خوام ببافم امکانات ندارم، حوصله هم ندارم.

خستم از این‌ وضعیت. و فقط اینجا رو‌ دارم که حرفام رو بزنم، و شمایی که ناچارا تحمل می‌کنید! :(


+ اینم بگم و برم. دوست بزرگواری که چند سالیه من رو دنبال می کنید و تنها کسی هستین که وقتی نمی نویسم، مطالب قبلیم رو‌ زیر و رو‌ می‌کنید، خوشحال میشم در موردشون نظر هم‌ بدین. چون فکر می کنم میشناسمتون نظرتون برام مهمه!  ‌‌‌‌‌


سلام

_انبیاء از آدم تا خاتم، صلوات الله علیه اجمعین، رسالتشون توحید بود و‌ مبارزه با شرک! همراه با بال مبارزه با ظلم!

از خاتم الانبیاء صلوات الله علیهم رسالت شد ولایت. عم یتسائلون، عن النباء العظیم»

_ انتظار یک رویکرد است. جامعه ی موحدانه و مومنانه باید بشه یک جامعه ی منتظرانه!

_ ما در زمان ظهور ولایت هستیم و ولایت دو‌ معنا دارد ( دوست داشتن  و سرپرستی). ماموریت ما محبت ولی خداست! 

_ تاریخ بخونید تا بدونید الان باید جای چه کسی باشید! باید مانند زهرا سلام الله علیها پشت در بایستید یا مانند ابالفضل العباس علیه‌السلام  کنار برادر! جای خودتون رو پیدا کنید!!!

_ ایام‌ عمر عبدالعظیم حسنی علیه السلام، ایام فتنه بود، کسی که در اظهار ولایت قدم برداشت. عبدالعظیم در رختخواب از دنیا رفت اما ثواب زیارتش شد، ثواب زیارت امام حسین علیه السلام! چرا؟!

_دایره داره تنگ و تنگ تر میشه، کار سخت تر میشه، اما نفاق داره بیرون میزنه! تمرین ما با ولایت فقیه است. ببینیم می تونیم بدون چون و چرا حرف ولی فقیه رو بپذیریم، تا بتونیم‌ سرپرستی امام رو بپذیریم؟

_ ماموریت ما کشف و فتح ولایت است، راه تحققش هم محبت است!  حب الحسین یجمعنا» 

_صحبت آقا در جواب فرماندهان: کلا ان معی ربی، سیهدین. و انجینا موسی و من معه اجمعین» 

( انقدر تفسیر این آیه زیباست ترجیح میدم بیانش نکنم و خرابش نکنم. حاج آقا میرباقری دهه ی محرم در موردش صحبت کردن) 

_ بعد از شدت ها و سختی ها،  برای رسیدن به نتیجه ی نهایی، همیشه یه نقطه ی صبر داریم.

_ از دشمن به دشمن پناه نبرید! خرج دنیا نشید. 

_ ولا تستبدل بنا غیرنا!


+ سفارش به دعا کردن، خصوصا خواندن هر روز زیارت عاشورا و دعای علقمه! و فرمودن کم نخواهید. 

++ یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلب القلوب ثبت قلبی علی دینک!  دعای غریق رو مرتب بخونید ، در قنوت نمازهاتون و .


سلام

اگر به جامی فی که در حالت آزاد است، ضربه‌ای وارد شود، تا مدتی ارتعاش خواهد داشت؛ ولی اگر جام را با دست بگیریم و ضربه‌ای به آن وارد کنیم، دیگر ارتعاشی نخواهد داشت.

انسانی که خدا را تکیه‌گاه خود قرار نداده است، آرامش خود را با یک ضربه از دست می‌دهد و تا مدت‌ها مضطرب و سردرگم و حیران خواهد‌ ماند؛ اما کسی که متکی به خداست و دلش به او آرام شده و خدا هم او را در آغوش گرفته است، در مقابل ضربات مضطرب نخواهد شد و آرامش خود را حفظ خواهد کرد.»

 کتاب حکومت جهانی خدا

آیة الله حائری شیرازی


سلام

بهشون گفتم وقتی می‌ریم برای دیدن کابینت‌ها، یه‌ موقع باشه آقای میم نباشن! برگشته می‌گه: الان مامان میره اونجا، یه نگاه می‌اندازه ( چشماشو ریز کرد و انگشتش رو به سمت روبرو گرفت، داشت ادای منو در می‌آورد). بعد مامان میگه: اوووون خطه چیه اون گوشه افتاده؟!!!!! 

حرفی نزدم چون دقیقا از همین می‌ترسم! برای کارهای قبلی خونه طرف مقابلم یه عده آدم فنی بودن که وقتی نظری می‌دادم و یا ایرادی می‌گرفتم، نه تنها اهمیت نمی‌دادن، عین خیالشونم نبود و خیلی وقت ها با حالت تمسخر با نظرم برخورد می کردن! هر چقدر هم‌ مهم بود.  خیلی هاشم انجام ندادند. 

اما آقای میم تا حدی متفاوته، و اونم به خاطر بعد هنری ایشونه! یعنی بیشتر از فنی، هنری برخورد می کنه با کار! بشدت هم آدم باهوشیه و کوچکترین تغییر چهره ی آدم رو توجه میکنه و دنبال اینه که ببینه نظرت چیه!!!

حالا منی که بیشتر واکنش هام با بالا پایین بردن چشم و ابرو و کج و کوله کردن لب و‌لوچه، هستش!!!! چطوری برم کاری رو ببینم‌ که با وسواس تمام انجام  داده و تلاش کرده تو جزیی‌ترین کارها نظرم رو بپرسه، بعد برم یهو یه ایراد بگیرم!!!  

به قول زی» خدا نکنه یه سوال برام پیش بیاد یا یه‌ نکته مطابق میلم‌ نباشه، قیافه ام فوری تابلو میشه و لوم میده! تازه اگه بتونم جلوی زبونم رو بگیرم!!!!

یادتونه خونه رو دیدم چقدر بهم ریختم فکر کنم همه علی الخصوص همسرم نگرانن کار تموم شده رو ببینم چی خواهم گفت؟! 

مثل یک رییس هیولا صفت  که همه کارمنداش تلاش می کنند بهترین کار رو ارایه بدن اما بازم وقتی رییسه میاد بازدید، همه تنشون میلرزه که دوباره میاد یه ایراد بنی اسراییلی می گیره!!

و باقی خبر ندارن که خودم از همه بیشتر نگران این برخوردهام هستم. 

دلم نمی خواد حداقل آقای میم و آقای عین این مدلی در موردم فکر کنند. هر‌چند همسر جان تو شوخی هاش تا حد زیادی اونا رو متوجه  هیولای زیر خاکستر وجود من که همه ازش می ترسن، کرده!!!!  اما به نظرم زیاد باور نکردن هنوز!!!!


یاد روز خواستگاریمون افتادم، به همسرم گفتم: من خیلی حرص و جوشی ام و . گفت: نه خواهش میکنم، این از تواضع شماست!!! گفتم: نه من اینجورم اونجورم،  تواضع نیست، کاملا جدی عرض کردم!!! باز حرف خودشو زد!!!! حالا خودش معترفه اشتباه کرده، که البته دیگه کار از کار گذشته و بی فایدست. :)


خدا می‌دونه چقده رو‌ این موضوع فکر کردم و می‌کنم، و چقدر ازش رنج‌ می‌برم اما هنوز به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم :(((((


+ امان از چشم‌ها. همیشه برام مهم یودن! هم دوستشون دارم هم ازشون می‌ترسم! 


بعدا نوشت: رفتم خونه رو دیدم، طبق حدسم اونجور که تصور می کردم جذاب نبود برام و خوب شد که تنها بودیم! 

البته به‌ خودم امید دادم که احتمالا وسایل خونه چیده بشه جذاب تر بشه :|

و واقعیتش اینه که تو دلم خودم رو سرزنش کردم که کابینت های قبلی چش بود، بیخود و بی جهت خرج اضافی تراشیدی؟! ( مطمینم با هر چی کنار بیام، تا همیشه این یکی رو مخمه!) 


سلام

مدتی بود دور خودم می گشتم و دنبال کشف دردهام بودم. درد‌هایی که گاهی عوارضش رو اینجا گفته بودم و گاهی اصلش رو.

حالا لازمه که شروع کنم به درمان! درمانی برای گذشتن از امتحانای سخت زندگیم. و یکی از مهمترین درمان‌ها برای من کم کردن اینترنته! 

و یه محل رجوع بسیار مهم برای من در اینترنت، که خیلی فکرم رو درگیر خودش می کنه همین خونه‌ی دنجه! 

بنابه تجربه می دونم که نمی تونم در خونه رو ببندم و برم و پشت سرم رو‌ نگاه‌ نکنم! فقط می‌تونم کمتر بهش سر بزنم. 

حق همسایگی شما باعث شد خبر بدم بهتون که اگر نبودم، نگرانم نشید، فقط برام دعا کنید! 

خیلی نیازمند دعای شما بزرگواران هستم که دچار مکر شیطان نشم و نا امید نشم! و به لطف حق ثابت قدم باشم تو مسیری که پیش رومه. 


+ یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینک

از تکرار مرتب و هر روزه‌ی دعای غریق غافل نشید که در این ایام غریب و فراق امام علیه السلام، بشدت بهش نیازمندیم.

++ کامنت ها بسته است اما مسیر تماس با من بازه و می تونم اگر امری بود، از این طریق در خدمتتون باشم.

لطفا حلال بفرمایید.

یا علی



اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید به یک مجلسی که یک #آه در شما برانگیزد،همین
.
این لحظه‌هایی که شما پای سخنرانی می‌نشینید حالا منِ درب‌داغون را تحمل می‌کنی یا یک آدم‌حسابی برایتان حرف بزند،
#دلتان_را_رها_کنید
یک‌دفعه‌ دیدی دل یک‌دفعه‌ آه می‌کِشد
می‌گوید آخ! چقدر از دست دادم.
یا دل آه می‌کِشد می‌گوید چقدر دوست دارم به اینجا برسم!
تمام زندگیت مرهون این لحظه‌هاست!
نگو رفتم پای سخنرانی یک لحظه داغ شدم آمدم بیرون دوباره سرد شدم،
خدا این لحظه‌ات را فراموش نمی‌کند،
خدا حاضر است هزاران گناه تو را فراموش بکند،
هزاران آرزوی غلط تو را فراموش بکند،
هزاران شهوت و شهوت‌رانی تو را فراموش بکند،
اما خدا مهربان است،
می‌گوید یک‌بار آمد
گفت آه! کاش من خدا را اینقدر دوست داشتم
ملائکه تنظیم کنید روی همین یک‌دانه آه
اصلاً بروید خودتان را بیچاره کنید برسانید به یک مجلسی که یک آه در شما برانگیزد، همین
بگو آخی رفتم یک آه کِشیدم، #سوختم، #حسرت گذشته خوردم، #آرزوی_خوبیا کردم
خدا شاهده یک آه بکِشی در تو تجلی پیدا نکند بعدش انقدر وضعت خراب بشود ها!
در نسل و دودمانت اثر می‌گذارد!
خدا شاهد است یک #آه_خوب گاهی روی اطرافیانت اثر می‌گذارد.
خدا تا آخر عمر هی می‌خواهی بروی،
هی می‌گوید: نه تو یادت است
آن شب یادت است #یک_آه_کشیدی؟
مگر من می‌گذارم تو بروی!
می‌گویی بابا خدا ولمون کن حالا ما آنجا داغ شدیم یک آه کشیدیم
می‌فرماید نه! همان قشنگ است برای من،
من آن را یادم نمی‌روم
اینکه پیغمبر اکرم فرمود:
ارتعوا فِى ریاض اَلْجَنَّة»
بروید در باغ‌های بهشت خوشه‌چینی کنید، بهره‌برداری بکنید
گفتند #باغهای_بهشت کجاست؟
فرمود: مجالس ذکر! #مجلس_ذکر
تو را یاد خوبی‌ها می‌اندازد
یک‌دفعه‌ای عمیقاً می‌گویی #کاش من این‌جوری بودم!
#رفقا_شهدا_همینجوری_شهید_میشدند
من با چشم خودم می‌دیدم
در یک جلسه یک هوس می‌کرد، هوای دلش آن‌طرفی می‌شد.
خدا می‌فرمود #ملائکه_پا_داد،
گفت بد نیستا!
روش کار کنید.
بعد دیگر هی خودش می‌گفت
نه حالا ما نمی‌خواهیمم شهید بشویما
دیگر می‌پیچاندش زندگی‌اش را خدا
هی می‌بُرد، هی می‌بُرد
#عاشقتر و #عاشقترش می‌کرد
زار می‌زد خدایا پس کِی من را می‌بری؟
تو می‌دانی کِی خراب کردی کار خودت را؟
لو دادی
بند را به آب دادی
یادته در آن جلسه گفتی
کاش منم موقع زمین خوردن آقا می‌آمد سرم را به زانو می‌گرفت!
تمام شد دیگر!
یک #نور در تو هست!
در روایت می‌فرماید: خدا بخواهد یک بنده‌اش را آباد کند
از #نقطه_کوچولوی_نورانی شروع می‌کند.

@panahiani


سلام

سلام بر همه ی عزیزانی که احتمال میدادم تا حالا حتما آنفالو کرده باشند, اما لطف داشتند و ماندگار بودن.

البته فکر می کنم بعضی ها کلا یادشون رفته بود نادمی هم بود و گاهی می‌نوشت و حالا مدتیه نمی‌نویسه :))


چند مرتبه خواستم‌ دوباره شروع کنم به نوشتن اما نمی دونم چی شد پشیمون شدم.

اما این روزها، بعضی وقت ها، حس خفه شدگی چنان سنگین میشه که ناچارم بنویسم تا کمی راه گلوم باز بشه. حالا سعیمو‌ می‌کنم زیادم تلخ نشه! امید به خدا!


بگذریم. حال دوستان چطوره؟ خوبین؟!!! 

امیدوارم که همگی‌تون خوب و خوش و سلامت باشین! با ماه مبارک رجب چگونه اید؟ استفاده می کنید ازش؟! یه هفته اش گذشتا. 

( حالا هر کی ندونه فکر میکنه خودم تمام وقت به روزه و‌ نماز و استغفار گذروندم :( )


حالا نگید‌ چه سرخوشه تو‌ این اوضاع، انگار تو یه سیاره‌ی دیگست. دیگه فکر کنم کل دنیا شهر قم رو میشناسن 

ما هم که ساکن قم⁦❤️⁩! (بهشت روی زمین به برکت وجود خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها⁦❤️⁩)


+باز شرمنده، یادم رفته بود امکان ارسال نظر بسته است!


سلام

خوبه همیشه تو خونه بودم‌ها، حالا که مجبوری تو خونه‌ایم هی دلم می‌خواد برم بیرون:|

البته چند وقتی بود با دوستم تو یه مدرسه‌ی خونگی! همکاری می‌کردم، تازه داشتم نظم پیدا می کردم! نگذاشتن که 

دلم برای بچه‌ها تنگ شده، مخصوصا کلاس اولی‌هامون که به سختی باهام اخت شدن!

با اینکه مدت‌هاست میشناسمشون اما اینکه قبولم کنند که مثلا دیکته بهشون بگم یا غلط‌های قرآنیشون رو بگیرم، چند وقتی زمان برد. ماشاء الله نصف سال نشده کلاس اولشون رو تموم کرده بودن و قرآن رو هم کاملا راحت می‌خوندن.

هر دوتاشون کم حرفن و فاطمه نام دارند. یادمه روزهای اول یکیشون به شدت دقیق شده بود روی هر حرکت من، و کاملا خیره میشد تو چشمم و یک مدل عاقل اندر سفیهی نگاهم می کرد،  انقدی که هول می‌شدم و مونده بودم چه مدلی اعتمادشو جلب کنم:)))

اما بالاخره موفق شدم! کاش زودتر این دوری‌ها سر بیاد.


+ دو سه روزیه بی حالم، فشارهای عصبی انداختتم،  انقدی که دیشب تا نزدیک صبح حالم بد بود. قرار شد تا حد امکان شبکه های اجتماعی رو نبینم و اخبار نخونم! اگر کمتر سر زدم به دوستان علتش همینه!


سلام 

رهبر انقلاب صبح امروز: 

توصیه بعدی که بسیار توصیه‌ مهمی است، توصیه به توسلات و توجهات به پروردگار و درخواست کمک الهی است؛ این یک امر لازمی است. 

بنده خیلی هم امیدوار هستم به دل پاک و صاف جوانها بخصوص، و عناصر مؤمن و متقی و پرهیزگار که اینها واقعاً میتوانند با دعای خودشان بلاهای بزرگ را دفع کنند. میتوانند با دعا، با توسلات و با طلب شفاعت و وساطت از ائمه‌ی اطهار علیهم السلام خیلی از مشکلات را برطرف کنند.

 اگر بطور مشخص هم آدم بخواهد توصیه کند، من توصیه میکنم دعای هفتم صحیفه سجادیه را که در مفاتیح هم هست این دعا یا مَن‏ تُحَلُ‏ بِهِ‏ عُقَدُ المَکَارِهِ»، با توجه به معنا این دعا را بخوانند و از خدای متعال بخواهند با این الفاظ زیبا.


⁦❤️⁩و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید. ماشاءالله⁦❤️⁩


سلام

به من میگن خبر نخون. خوب میشه بی خبر موند از حال عزیزانی که مرتب سفارش دعا می کردن براشون، از حاج احمد خسروی و . ( روحشون شاد)

چند بار نوشتم و ارسال نکردم، اما نتونستم نگم به قم و مردم قم و مخصوصا طلبه‌ها این‌ چند وقت خیلی جفا شد. بارها دلم خواست نفرین‌کنم اون‌هایی رو که هر چه لیاقت خودشون بود به این مردم نسبت دادن، اما گفتم جاهلن.

اما تو قم اوضاع خوب نیست، از کم کاری‌های دولت و . بگذریم، مردم خودشون شروع کردن به داد خودشون برسند!

مثلا چند روزیه که طلبه های جهادی خیلی از کارها رو بعهده گرفتن، از جمله خدمت به بیماران در بیمارستان‌ها و کمک به خدمات بیمارستانی و توزیع اقلام بهداشتی و . از اون مهمتر در بهشت معصومیه که کفن و دفن بیماران کرونایی رو که شده بود یکی از غصه‌های این مردم مظلوم، بعهده گرفتن تا با انجام واجبات غسل و کفن اموات، حداقل دل بازماندگان کمتر آزرده بشه!

اما جالبه که بازیگرای مفت‌خوری!! که چهل ساله از این بیت المال شکم گنده کردن و رو دوش این ملت بالا رفتن، و هر چند وقت یه بار یه مدلی جفتک می‌اندازن تو صورت همین مردم. نه تنها این روزها خفه خون گرفتن و حتی ذره‌ای برای تزریق آرامش به این مردم تلاش نمی کنند، تازه تمسخر هم می کنند. 

امثال تنابنده‌ی رذل. خدا از سر تقصیراتشون نگذره!


+ حتما تا حالا جریان افشای فضاحت بار دایرکت‌های مجری شبکه‌ی من و تو با بازیگرانی مثل پرویز پرستویی و شهره لرستانی و . رو شنیدین دیگه!


سلام

همیشه جواب نه دادن برام سخته، اما این دفعه خیلی سخت بود.

یه زن دوست داشتنی و‌ فوق العاده مهربان، دانا، شاداب و پر انرژی، مومنه و . و خلاصه همه چی تمام! به حق فرزند خوبی تربیت کرده بود! الهی بهترین ها براشون رقم بخوره به حق آقا امام جواد علیه السلام.

سخت بود نه گفتن، خیلی سخت. اما گاهی راه اونی نیست که تو فکر می‌کنی! 

حتی وقتی می‌دونی او با همه‌ی قلبش دل بسته به این پیوند! و هر دفعه با تمام وجودش تاکید میکنه به محبتش و خیرخواهیش برای فرزند تو. 

در همین مدت کوتاه ازش خیلی چیزها یاد گرفتم و‌ خیلی قبطه‌ خوردم به خانواده‌ی خوبی که داشت و فرزند خوبی که تربیت کرده بود. 

خدا برای هم حفظشون کنه.

فقط خدا رو شکر می کنم که از قبل هر دو تاکید کرده بودیم که دوستیمون رو حفظ خواهیم کرد، حتی اگه نشه! و امیدوارم طوری بشه که زود به زود ببینمش، از همین حالا دلتنگ‌اش شدم.


+ عنوان، بخشی از دعای استخاره (طلب خیر) دعای سی و سوم از صحیفه‌ی سجادیه.

++ عید میلاد آقا امام جواد، ابن الرضا علیهما السلام، بر همگی‌مون مبارک باشه ان شاء الله. الهی بزودی زود مهمون حرم شون در مشهد و کاظمین باشیم.


سلام

یادمه عراق که بهم ریخت چقده غصه خوردم برای خلوت شدن حرم‌ها! و چه زود خدا این امتحان رو پیش روی ما گذاشت.

برای همینم دیشب رفتیم حرم. دلم می خواست شام وفات حداقل تسلیت بگیم.

موقع ورود ، تو قسمت بازرسی، خانمه یه چوبکی که یه حلقه داشت، گرفت جلومون  و از کنارش رد شدیم، بعدم گفت کیفت رو باز کن نشون بده، بدون اینکه دست بزنه به ما!

کفشداری‌ها هم کفش نمی‌گرفتن، کفش رو‌ گذاشتیم تو پلاستیک و رفتیم سمت ضریح! قربونشون برم، حرم کااااااملا خلوت، انقدری که دو سه نفر کنار ضریح زیارت‌نامه می‌خوندن، اما حتی لازم‌ نبود کتاب دعا برداری، زیارت نامه‌ی خانم رو‌ بزرگ چاپ کرده‌ بودن و زده بودن دیوارهای اطراف ضریح. ایستادیم و همونجا زیارت‌نامه‌مون رو خوندیم. 

دعاگوی همه‌ی دوستان بودم.


چه نعمت‌هایی که داشتیم و گاهی راحت از کنارشون گذشتیم و قدر‌ ندونستیم.

دلم برای جلسات هفتگی یاد‌ماه‌مون تنگ شده، این آخری‌ها شاکی بودم که چرا بار علمی‌اش کم شده و تازه افتاده بودیم رو رونق دوباره. :( اما همونم خیلیییییییی خوب بود! همه خانما معتقد بودن میان جلسه، تا شارژ بشن تاااااا هفته‌ی بعد!

هیات دخترهامون که جلسه‌ی آخرش دقیقا چهارشنبه‌ای بود که خبر ویروس اومد، و من چقده دلم می‌خواست برم اما ضحی مهمون دوستش بود و زینب هم کاشان بود،  منم روم نشد تنها برم :(((( اما انقده این هیات، از برکت وجود بچه‌های پاک‌،  حال خوب‌کن بود که هر وقت حال و اوضاع روحیم خراب بود میرفتم تا شاداب بشم. 

البته هفته پیش خاله محدثه پیام داد و گفت امشب همه تو خونه هیات بگیرین، ما هم عین هیات نشستیم قرآن خوندیم و دعای یا من تحل‌ رو دسته جمعی خوندیم و بعد مولودی گذاشتیم و بچه ها هم مولودی هایی که بلد بودن خوندن و آخرشم سرود هیات! با حضور افتخاری همسرجان البته :)))

 چرا امروز خاله پیام نداد؟! منم الان یادم اومد. حیف شد!

نعمت سر زدن به عزیزامون که خیلی وقت‌ها دیر به دیر رفتیم و حالا! نعمت راحت غذا خوردن، راحت بیرون رفتن، راحت نفس کشیدن! حتی راحت مریض شدن‌!!!!!


+پریشان نویسیم مال حال پریشانمه، ببخشید دیگه دارم تلاش می کنم خوب باشم،اما خدا خبر داره از آشوب دلم!

+ +چه کردیم که محروم شدیم از همه‌ی این نعمات. شایدم بهتره بگم چه‌ها که نکردیم :(((((((


اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل النقم

اللهم اغفر لی الذنوب التی تغیر النعم

اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعاء

اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل البلاء

اللهم اغفر لی کل ذنب اذنبته و کل خطیئة اخطاتها



سلام

پارسال همچین روزی، بیست و هفتم اسفند نود و هفت، صبح زود راهی شدیم به سمت جنوب، اردوی راهیان نور! اردو رو با یکی از خواهرام رفته بودیم که عجیب در عین سختی هاش خوش گذشت! سالی که با زیارت شهدا شروع شد. بعد از اردو، مادر پدر و دو تا خواهر دیگه هم دو سه روزی بهمون اضافه شدن و اطراف دزفول و اندیمشک گشتیم.

همزمان با برگشت ما از سفر، سیل لرستان شروع شد. یعنی درست روزی که از خرم آباد گذشتیم، خبر خرابی پل اطراف پلدختر رسید. از سیل گلستان بخاطر اینکه همش تو راه و مناطق جنگی بودیم، چندان خبری نداشتیم.

خلاصه رسیدن همانا و خبرهای دردناک از سیل همان. چقدر سخت گذشت اون روزها! اما هیچ وقت خاطره ی حضور بسیجی ها و طلبه هامون برای کمک به مردم یادم نمیره، توی اون همه دل نگرونی، منو یاد همدلی های زمان جنگ می انداخت و دلم گرم میشد!

 

برنگشته می دونستیم که نهم فروردین عقد دو تا جوونه که خودمون واسطه ی ازدواجشون بودیم! مراسم قرار بود تو شهر میبد برگزار بشه و اینجوری شد که سه چهار روزم رفتیم میبد و یزد. و عملا عید پارسال هیچ جا نشد بریم عید دیدنی! البته بعضی فامیلا رو تو همون مراسم دیدیم.

 

اما عجیب ترین اتفاق بعد از عید افتاد. دوستی که قرار بود کل عید رو بره کربلا و درخواست من رو برای همسفری رد کرده بود!! زنگ زد و گفت سفر عیدشون بهم خورده و اگر می خوام به نیمه شعبان برسم بجنبم!

سریع ویزامو گرفتم اما دوستم چون اصالتا عراقیه، دقیقا صبح روزی که بلیط اتوبوس داشتیم، پاسپورتش و اجازه ی خروجش به دستش رسید!

چند بار خواستم داستان زندگی این دوستمو بنویسم اما نشده، همینقدر بگم که ایشون تقریبا دوزاده سیزده سالی ازم کوچیکتره و همینقدر هم عمر دوستیمونه! و بشدت تو خانواده مون خودشو جا کرده :))

خلاصه که دو تایی یه سفر پنج روزه رفتیم و شب نیمه شعبان رو به لطف حضرت ارباب، علیه السلام، تو حرم سر کردیم. یادش بخیر! قرار گذاشته بودیم امسال هم بریم، اما با این وضع :(

اللهم ارزقنا.


بعدش هم که ماه مبارک شد و ما برخلاف عادت چندین ساله مون هیچ امیدی به مشهد رفتن نداشتیم، و جایی که همیشه از دو سه ماه قبل رزرو می کردیم از دست دادیم اما یکباره امتحانات ضحی زود تموم شد وهمه چی ردیف شد، جامون درست شد و دهه ی آخر ماه مبارک رفتیم پابوس آقا امام رئوف، علیه السلام


اما نرسیده از مشهد، عروسی همون دو نوگل نوشکفته مون بود که عید عقد کردن، و ما باز بخاطر واسطه بودن و فامیل هر دو طرف بودن،  بعد از سال ها رفتیم عروسی تو شمال! که تا حدی ناخوب بود!! :/ و خلاصه پشیمون شدیم از رفتن.

 

در این بین خونه ی ارث پدری همسرجان که فروش رفته بود و یه پولی دستمون افتاده بود، اما نتونستیم با اون پول خونه تو مشهد بگیریم (خیلی آرزوش رو داشتیم) !!! و حتی تو قم هم نشد، و یکباره قرار شد خونه ی خودمون رو تعمیر کنیم

هم زمانی سفر یکباره ی خواهرم به حج با تعمیرات خونه ی ما، باعث شد مهمون خواهرم اینا بشیم و هم مراقب بچه هاشون باشیم و هم خودمون نخواد بریم مستاجری. و این ایام که قرار بود حدکثر دو ماه باشه، دقیقا پنج ماه شد، که خودش یک داستان بلنده.

اما هم خونگی مون باعث شد ایام اربعین با خانواده ی همین خواهرم راهی کربلا بشیم. و باز تجربه ی اربعینی نو! شما اگر هزار بار هم اربعین بری زیارت، هر دقعه یک سفر عجیب و جدید و غیر قابل پیش بینی خواهی داشت. و البته پر از نور!


یادمه قبلا اینجا نوشتم که تو راه برگشت از سامرا، یه عراقی نامه ای داد دست ما که برسونیم به ضریح آقا امام رضا علیه السلام. و این شد بهانه ای برای من که برای شهادت حضرت خودمو برسونم مشهد! اما این بار با سه تا عزیز، دو تا دوست عزیز شمالی و یکی هم خواهرشوهر جان! که جور شدن همین همسفرها خودش کلی داستان داشت و باز دو سه روزی مهمان خان پر نعمت حضرت شدیم!

 

یادمه روز جمعه صبح برای نماز بلند شدم، نتم قطع بود، اومدم از رو گوشی دعام رو بخونم که دیدم نوشته که می خواد نمی دونم از چی پشتیبانی بگیره و نت لازمه! نت رو روشن نکرده، در کمال تعجب دیدم اون وقت صبح خواهرم و زن داداشم تو گروه دارن در مورد یک خبر بد حرف میزنند! و باز کردن گروه همانا و دیدن خبر شهادت سردار همان و اشکی که امان نمی داد.

غم سردار که هنوز هم داغه! با حضور عجیب مردم داشت تسکین پیدا می کرد که باقی اتفاقا افتاد که هممون با خبریم


از اربعین برنگشته اتفاقات عراق شروع شد. بعد از برگشتن چقدر غصه ی حرم های خالی از زوار، مخصوصا زوار ایرانی رو خوردیم، بی خبر از اینکه قراره بدترش رو تجربه کنی

و از دیروز بسته شدن رسمی حرم هامون! :(((((((((((((((((

 

دلم نمی خواد از این روزها بنویسم، فقط انقدری بگم که خیلی تشخیص حق و باطل تو این روزها سخت شده و یه جوری انگار داریم رو پل صراط قدم بر می داریم!

یادمه پارسال پیارسال یه مطلب نوشتم با عنوان خدا غربال دستش گرفته اما انگار این غربال ها هر روز شدید تر و سخت تر شده انقدری که هر لحظه نگرانی که بلغزی و بیافتی پایین!

 

+ اللهم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الآخره!

 


_ برخی عشق را چنگکی می‌دانند که نیازهای تنشان را به آن بیاویزند. لحظه‌ای را که نیاز غلیان می‌کند حادثه‌ی عشق می‌نامند و آن را با تمنا می‌جویند و‌آن گاه که نیاز فروکش کرد، عشق را از یاد می‌برند. عشق محصول انس است و بعد از نیاز تن و در غیاب آن آغاز می‌شود. غیر از این تعریف را برای حضرت عشق، توهین‌آمیز می‌دانم.

_ جایگاه تن کجاست؟ آن را نادیده می‌گیری و به حساب نمی‌آوری؟

_ تن و لامسه واقعیتی انکارناپذیر است. ولی عشق نه با آن آغاز می‌شود و نه با آن پایان می‌یابد. در سطحی پایین‌تر از کلمه ‌‌و معنا که خانه‌ی اصلی ابراز عشق است، گاهی تن و لامسه هم با حرارتش، حضور عشق را تایید می‌کند. ولی آن‌ها که از سطح تن و لامسه عشق را آغاز می‌کنند، بعید می‌دانم به سطح کلمه و معنا اوج بگیرند. همان‌طور که اگر بگویند عشق در یک نگاه متولد می‌شود و شعله می‌کشد، دغل‌بازی کرده‌اند. تازه‌کارها غالبا سرکشی هوس را با تولد عشق اشتباه می‌گیرند.


# ارتداد

#وحید_یامین پور


سلام

سال جدید رو با سبزه شروع کنیم که ان شاء الله سال پیش رومون به برکت دعای باب الحوائج آقا موسی بن جعفر علیه السلام، سالی پر از نور و خرمی و شادی و سلامتی باشه و چشم هامون به ظهور نور دیده شون آقا صاحب امان علیه السلام روشن بشه ان شاء الله

بالاخره بعد عمری منم تونستم سبزه بگذارم!!! و برسونم به سفره هفت سین البته بگم به ندرت پیش اومده سفره بچینم، هم خیلی مقید نبودم بهش، هم بیشتر سال ها موقع سال تحویل خونه نبودیم!
اما امسال با همین بهونه ها، یه کم سرمون گرم شد. مثل سبزه گذاشتن، شیرینی پختن، تخم مرغ رنگ کردن و .

اما کارهای دیگه هم انجام دادم که جهت شاد سازی دل و چشمان قشنگتون یکی دو نمونه اش رو میگذارم! فقط چون تازه یاد گرفتم ایرادهاش رو به بزرگی خودتون ببخشین دیگه

ایشون البته هدیه شدن و رفتن پیش صاحبشون! (کلا من هنوز نبافته، کارهامو شوهر میدم :)) تازه این یکی چند روزی دووم آورد! )

ایشونم کلا به نیت یه نفر بافتم، به عنوان کادوی تولدش که یه ماه پیش بود :))

برای دیدن ایشونم لطفا گوشی یا لب تابتون رو به جهت عقربه های ساعت بچرخونید، اگرم سیستم دارین که ناچارید سر مبارک حودتون رو جهت خلاف عقربه ها بچرخونید!
خواستین حرفای بوق بزنید لطفا خطاب به بیان بگید! عکس من عمودی بود، من بی تقصیرم :))

در ضمن بیان لطف کرده و رنگ عکسام رو نابود کرده، شما همشو پررنگ تر و پر نور تر ببینید!

سلام

بفرمایید نون تازه، با همکاری دو تا دخترا و همسرجان!

حالا خوبه کلا هشت تا‌ نون پختیم اندازه ی یه پیش دستی که یکیشم همون موقع خوردیم! :)))

اما مزه داشت و همه مون چند دقیقه ای سرگرم شدیم. این دفعه ان شاء الله موادش رو بیشتر می گیرم.

و البته خیلی آسون بود پختش، اگه دوست داشتین بپزین می تونید از رو دستور

شف طیبه درست کنید.



+ یه توضیحی هم در مورد کتاب ارتداد بدم. با وجود اینکه بخش هاییش رو اینجا نوشتم، تمام سعیم رو کردم داستان رو لو ندم.  و بیشتر افکار شخصیت های داستان رو نوشتم.

کتاب خوبیه به شرطی که سبکش رو دوست داشته باشید. به خاطر سبک نویسنده از اون کتاب هاست که من خودم بدون تمرکز نمی تونم بخونم. داستان نو و جالبی داره! به قول یکی از خواننده های کتاب: ما مثل ماهی توی آب بودیم، اما نویسنده ما رو از آب بیرون کشیده و شرایط بیرون از آب رو بهمون چشونده!


_ حاج مهدی، حتی اگر آمریکاییها را بیرون کرده بودیم، با قلب ها و اراده های آمریکایی زده چی می تونستیم بکنیم؟ کِی می تونستیم برای همیشه از شرشان خلاص شویم؟
_ هیچ وقت!
_ و این یعنی شکست انقلاب پس از انقلاب!
_ نه! من هم همین گلایه را به امام داشتم. گزارش هایی می دادم که فلانی چنین می کند و چنین می گوید. امام گفت: " خالص شدن انقلاب جزئی از فرایند انقلاب است. هر کسی تحمل انقلابی ماندن را ندارد. جدا شدن تدریجیِ پشیمان ها و درمانده ها جزئی از ابتلاء انقلاب است. ما اجازه نداریم قصاص قبل از جنایت کنیم، باید زمانش فرابرسد."

****

. و من به این می اندیشم که چرا در دامنه ی ابَر انسان ها گاهی کوتاه قامتان بی مایه ای فرصت پیدا می کنند که همچون کیسه های سنگین خاک، مانع اوج گرفتن و پرواز کردن شوند.

***

_ احمد، چرا همه جا این قدر آرام است؟
_ آرام نیست. سکوت به معنای آرامش نیست. سکوت گاهی خیزبرداشتن برای پریدن و نفس گرفتن برای فریاد کشیدن است. این وضع نمی تواند پایدار باشد.

***

خستگی، حتی از استبداد هم وحشتناک تر است. خستگی، تن دادن است. پذیرفتن است، کوتاه آمدن است. کوتاه آمدن وحشتناک است. آدم می تواند نجنگد و کوتاه هم نیاید؛ اما آن که جنگیدن را برمی گزیند و دست آخر آن را رها می کند، کوتاه آمده است. سربازی که از جنگ می گریزد، از آن که پایش را در جنگ نمی گذارد، نفرت انگیزتر است.

***

هر حرکتی از هر توقفی بهتر است. توقف به طور فزاینده خود را بازتولید می کند. در توقف، رسوب می کنیم، بوی کهنگی و ماندگی می گیریم. انسان متوقف یعنی مرده؛ حرکتِ متوقف یعنی س؛ مبارزه ی متوقف یعنی سازش. مردم باید دوباره گرمای حیات نهضت و مبارزه را حس کنند. آن وقت زانوهایشان جان می گیرد و برمیخیزند.


#ارتداد
#وحید_یامین_پور

می گویم: "من امید داشتم که امام کار را تمام کند. امامی که نتواند کار را تمام کند شاید. اصلا شاید که امام ." حرفم را می خورم.

_ شاید منتظر بودی امام جای همه تشخیص بدهد، جای همه تصمیم بگیرد، جای همه اقدام کند، جای همه تقاص پس بدهد؛ اگر امام و پیشوا چنین باشد، آن وقت مأموم و پیرو وظیفه اش چیست؟ پیرو باید بنشیند تا پیشوا تاریخ را پیش براند و خودش نظاره گر باشد؟

.


_ پیشوا دعوت می کند و پیش می خواند و راه می نماید، مردم یا می پذیرند و بیعت می کنند یا رو می گردانند و به راه خود می روند. من درک دیگری از ماجرا ندارم. فرق پیشوایان در قدرتی است که در دعوت و فراخوانشان نهفته است.

حتی اگر ما پیروز می شدیم و قدم در مرحله ی تشکیل حکومت می گذاشتیم آیا شما تا آخر، تا نهایی ترین مرحله ی رنج با من، با امامتان، می ماندید؟ و او خوب می دانست تنها آنهایی تا واپسین مرحله می ماندند که طعم فقر و گرسنگی و محرومیت را چشیده باشند و جانشان با آلودگی دنیا و آسودگی عافیت زمین گیر نشده باشد.


آن گاه آرام می گوید: " یونس عزیزِ پرشورِ دلشکسته، باید همواره از باورهایمان غبار زدایی کنیم تا زانوهایمان سست نشود. گاهی خطاهای ریز باور سوز می شود. آرام آرام و به تدریج، لرزش های کوچک در طول زمان به ارتعاشی عظیم مبدل می شود، که صخره های مغرور مستحکم را می لرزاند و می شکافد."

" از آنچه به تدریج رخ می دهد بترس؛ فاصله های تدریجی، لرزش های تدریجی، سستی های تدریجی، 'شدن' های تدریجی؛ این تدریجی ها صدای پای ارتداد است و بریدن از حق!"


+ نویسنده خیلی هنرمندانه در  داستانش  ما رو با آنچه امروز شاهدش هستیم مواجه می کنه خیلی کتاب روانی نیست اما اگر اهل تفکرین، و براتون سواله که چرا الان اینجاییم و در این حال و روز، حتما  از خوندنش لذت خواهید برد!


++ پیشنهاد می کنم که  مستند کوتاه

"کفن جیب ندارد." در مورد یه دختر جوان که رفته برای کمک به غسالخانه، رو حتما ببینید.  خیلی حرفاشون قشنگه، تصویر  ترسناکی هم نداره، فقط فضای خالی غسال خانه بهشت معصومیه قم رو نشون میده و خانم زاهدی در مورد حس و حالش صحبت می کنه.



سلام
تو این روزها که سر حضرت عزرائیل شلوغه و هر چی خبر میشنویم از زحمات ایشونه،  آقا سید هم چه چالشی گذاشتن! می ترسیدین ما خدای نکرده دو دقیقه یادمون بره قراره بمیریم؟!
خلاصه که ما هی داشتیم به بعد مردنمون فکر می کردیم، ایشون داغ دلمون رو تازه کردن که بشینید ببینید چه کارها می خواستین قبلش انجام بدین و هنوز فرصت نکردین! خوب اگه وقت نشه که آرزو به دل می میریم!!! ( دور از جون :) )

راستش مدت ها بود دیگه زیاد به دورتر ها فکر نمی کردم! برنامه های بلند مدت نمی ریختم! و تقریبا در لحظه زندگی می کردم. اما این چالش باعث شد یه کم یادم بیاد چه برنامه هایی ته ذهنم مونده

اولیش اینکه از وقتی کلاس زبان آموزی قرآن رفتم آرزوم شد یاد گرفتن زبان عربی! خیلی دوست داشتم وقتی قرآن رو دارم می خونم همزمان متوجه معناش بشم. بعدم که حدیث خوندم بیشتر علاقه پیدا کردم، هر چند کلاس های بیخود صرف و نحومون باعث شد همون دو تا کلمه هم که بلد بودم به فنا بره. اما یه عزیز که منو برگردوند به حدیث خوانی! باز دلم گرم شد.
کم کم دلم خواست یاد بگیرم عربی صحبت کنم. چند وقتی هم کلاس رفتم، اما راضی نبودم از خودم! تا اینکه سفراهای اربعین شروع شد! اونی که رفته می دونه چی میگم، مخصوصا وقتی میری مهمون عراقیا میشی و بلد نیستی دو کلمه تشکر درست حسابی بکنی! همش به خودت میگی کاش  بلد بودم عربی حرف بزنم.

اما دومیش که بی ربطم به اولی نیست، تکمیل زبان انگلیسیمه! کلا علاقه ام به زبان از جهت ارتباط برقرار کردن و شناخت فرهنگ آدم هاییه که به اون زبان تکلم می کنند. که متاسفانه کمتر کسی تو کلاس های زبان به این موضوع اهمیت میده و من معمولا ناکام موندم از رسیدن به این هدف!

سوم اینکه دوست داشتم تفسیر قرآن رو یاد بگیرم یادش بخیر، انتخاب رشته ی علوم حدیث با این امید بود که یه روزی مفسر قرآن بشم!!!!!!!!!! که البته بعدش فهمیدم کجای کارم. حالا دیگه فقط آرزو دارم یه دورم شده تفسیر قرآن رو تا حد خوبی باهاش آشنا بشم!
اگه نمی خندین بهم باید بگم همش به حاج آقا میرباقری قبطه می خورم که وقتی صحبت می کنند همه ی کلماتشون منبعش قرآن و حدیثه.

اما بعدیش خوندن و فهم نهج البلاغه است که تا حالا هییییچ توفیقی درش نداشتم! :(((((( فردا بعد از مردن چطوری تو روی حضرت امیر علیه السلام نگاه کنم و بگم آره اون سُنّیه دوازده مرتبه نهج البلاغه رو خونده بود اما من

یه آرزوی دیگه که فکر کردن هم بهش تو این روزها، بغض میاره به گلوم! خادمی حرم آقا امام رضا علیه السلامه! یا معین الضعفاء :(((((((((((((((((((((

اما در راستای همون آرزوهای اولم، یه کاری رو مدتیه دنبال کردم اما خیلی موفق نبودم. اونم تسلط بر تاریخ صدر اسلام علی الخصوص تاریخ تشیع! بود و البته خیلی دنبالش بودم یه تاریخ معتبر مأثور گیر بیارم که نبود! 

خوبه حالا اولش هیچی یادم نمیومدا! به قول شمالیا " نخرمه نخرمه ی جا بترس!" یعنی سر غذا، از اونی که میگه نمی خورم نمی خورم، بترس :)))) حالا فکر کنم همینجور بشمرم هزار تا کار دارم قبل از مردن!

خوب داشتم می گفتم. در راستای کارهایی که همیشه دوست داشتم یاد بگیرم و هیییییچ وقت توش موفق نبودم، یاد گرفتن هنر خیاطی بوده! هنوزم خیلی وقتا میگم کااااش یکبار مثل آدم میرفتم یه کلاس خیاطی خوب.
البته جوون تر که بودم دو سری رفتم، اما انقده کلاسش بیخود بود تقریبا هیچی یاد نگرفتم! راستش غریبه که نیستین، هیچ وقت( اون وقتا که جوون تر بودم) به اندازه ی کافی پول نداشتم که کلاس های معتبر خیاطی رو برم و تازه باید کلی هم پارچه می خریدم! در نتیجه فقط حسرت خوردم!

درمورد اعمالم اما فقط دارم تلاش میکنم دیگه عاقبتم رو بیش از این خراب نکنم، زیاد امیدی به فرار از عواقب اعمال قبلیم ندارم. انقده بار گناهانم سنگینه که هیچ مدله قابل جبران نیست، خصوصا که خیلی حق الناس توشه!
فقط امیدم به مبدل السیئات بالحسناته، وگرنه فاتحه ام خوندست! و امیدم به کلام مولاست.

إلهی إن أخذتنی بجرمی، أخذتک بعفوک و إن أخذتنی بذنوبی أخذتک بمغفرتک و إن أدخلتنی النار أعلمت أهلها إنی أُحبک


+ اینا کارهای فردی ای بود که دوست داشتم انجامشون بدم، اگر عمری باقی باشه. اما قطعا هزار تا کار دیگه هست که ربط مستقیم به عزیزانم داره و اگه بخوام بشمرم یه کتاب میشه برای خودش!
با تشکر از

آقا سید که باعث شدن یادم بیاد چه فکرایی داشتم . هر چند یه کم تحریف کردم موضوع چالش رو!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها